۱۳۸۲ شهریور ۹, یکشنبه

تقدیس

لبخند زلالت روح چشمه های بهاریست
و دستانت تقدیس میکند بلوغ سبز بیشه را
آسمانی هستی
چونان زهدان مریم
و بخشایشت طعنه بر محبت ماشیح میزند
آن زمان که بر چلیپایش دزدی را بخشید
و بر جامه اش قرعه انداختند
و شرابی نه شیرین به کامش کردند

می تابی چون برف بر تن دی ماه
افسوس
دیگر جوانه ای برای بهارنماده
شاید بهاری دیگر ببینمت
گیسو افشاده بر خنکای خاک
دیگر بهاری...
دیگر عمری...
شاید...

۱۳۸۲ شهریور ۶, پنجشنبه

لالایی

بخواب !
حرفی نمانده ، نه کاری
جز اينکه در رفت و آمد اين بغض های گلو گير
فردا را بهتر از امروز بخواهيم
مثل ديروز
آرام بخواب
درست روی گونه ی راست صورتت
آنگونه که يادگار دوران بردگيت را
خالت را
به بيگاری برم
تا عريانی ماه از شرم اين ستم
ابر پوش شود
چرا هميشه پيش از خواب اشک می ريزی
تو هرگاه که بخواهی آزادی
مانند تمام بردگان قرون پيش
که اينک آزادنند .

۱۳۸۲ شهریور ۳, دوشنبه

زمان خاکستری


در كوله بار من
كه آينه دار اندوهم
چشمان آرامت
آبستن كدام روشنايي بود
كه همچون آذرخشي وحشي ميسوخت...
و لبانت عسل سرخي
كه هر دم مي‌ماسید بر زمان ..
در آن هنگام كه
زمين همچنان تلخ بود و تاريك
زماني كه نوازش و بوسه ..
مزه‌ي خوناب و خنجر مي داد
همه آن التيام
از آستان اعتماد تو
فرو ميریخت
تا دنيايي ديگر گونه را به زندگي بنشينم...

۱۳۸۲ شهریور ۲, یکشنبه

خورشید خانوم ابروشو بر میداره...


اصل خبر


بالاخره عاقبت بلاگستان ختم به خیر شد! گاهی استثنا ً در این ناکجا آباد وبلاگ نویسانی پیدا میشوند که افسرده نباشند
برایتان آرزوی توفیق و خوشبختی میکنم .

۱۳۸۲ شهریور ۱, شنبه

حوا

وقتی دو سه شعر عاشقانه به ياد داشته باشی
تن ات سرود بخواند در هر پگاه و
رگ های سبز پستان ات
بتپد برای آدمی که بیرون از عدن آب می شود
و در حضور سرو
لابه لای گیسوی سبز تو آوازش را تمام کند این گردباد

وقتی سرود بخواند
رگ های سبز پستان ات
گاه و بی گاه
بتپد دو سه شعر عاشقانه لابه لای لبانت ...

آه
من می دانم این افسانه دیگرتکرار نمی شود
من می دانم زمین دیگر ایمن نیست
تو باش
بمان
آواز بخوان ...

۱۳۸۲ مرداد ۲۹, چهارشنبه

عطر اشك

شكسته و تنها خزيده بود گوشه اي
دلش در مشتي كه مي فشرد و تنگ تنگ
و نگاهش دور و گلويش پر بغض پر سنگ
چشم دوخته بر زمين كه پناه ابدي است.
مژگان از رطوبت اشك هاي نچكيده چسبيده به هم
پلك ها قرمز و تب دار و ملتهب
لب هايش داغ و متشنج و سيب چانه لرزان
گويي سنگي به چاه زنخدانش افتاده بود.
دلي كه نمي خواست ديگر ببندد.
به هيچ كس
چون كه تاب نمي آورد.
خراب مي كند اين بيتابي همه چيز را
بهم مي ريزد .
بهم ريخته بود.
انگشت ها سرد و مرتعش.
دستش را مشت كرد.
چشم هايش را پاك كرد.
پتو را بالا كشيد تا تمام صورتش را بپوشاند.
زير لب گفت :
پنجره را ببند. چراغ را هم خاموش كن. تاريك بهتر است. ديگر نمي بيني. نمي خواهي.
بست و خاموش كرد.
كورمال … كورمال … تا ديگر نبيند و دل نبندد.
در تاريكي راه رفتن سخت بود گفت اين بهتر است.
دستش را ميان تاريكي دراز كرده بود كه به جايي نخورد و نيفتد.
به حرفهاي دستش بهتر گوش داد:
ديوار … ديوار … پنجره بسته … طاقچه …چراغ سرد خلموش …
نفسي به راحتي كشيد . همه چيز درست بود.
دلش را سر جايش گذاشت و دماغش را بالا كشيد.
گلمهايش محكمتر شد و رطوبت نفس هايش كمتر.
پايش را جلو تر برد … قدمي ديگر و ديگر و ديگر …
راه افتاد بود دوباره …
قدم هايش را تندتر كر اما هنوز محتاط.
دور اتاق تاريك خوب گشت.
نفس آرامي كشيد : خوب شد.
دوباره قدم برداشت.
آسوده.
ديوار … طاقچه … چراغ سرد.
مسيرش را كج كرد به سمت وسط
آهسته از كنار ديوار دور شد.
دستهايش هوا را كنار مي زد و جلو مي رفت.
جرياني از هوا سرانگشتش را لرزاند.
هواي مرطوب…
دستش را جلوتر برد.
گونه اي خيس و بالاتر چشمهاي خيس تر …
پايين تر لبها متشنج و داغ
چانه مي لرزيد و …
دلش دوباره ريخت و صداي آوار در دهليزها پيچيد.
نشست . با چشم بسته و انگشت مرتعش اشكها را شمردن و ستردن.
مشتي دلش را دوباره مي فشرد.
فكر كرد : از تاريكي هم كاري بر نمي آيد.
انگشتهايش گيسواني آشفته و درهم ريخته را نوازش مي كرد.
عطر اشك هنوز مي آمد...

۱۳۸۲ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

یادداشتهای سرگردان شهر ایفل -4
کافه ای در مون مارت


شبی...
ناله ای
و
مسيری از نا گفته های خاک گرفته
و در آن اتاقک
نه نگاهها
نه عشقها
نه جهان امن هرگز هامان
هيچکدام بيدار نبودند
قطره اشکی
سخنی
دو صندلی
گاهی خالی از من
گاهی خالی از تو

سنگفرشی از الفاظ
تا به امتداد شب
و در آن چکاچک بی تکلف خواهشهامان

ـــ نه ـــ
تنها تفاهم رازی بود
که ناگفته ماند و مرد
و يکبار اگر يکبار باز می توانستمش بگويم
اين دو صندلی
نه خالی از تو بود
نه خالی از من.


پروانه


پيچيده ای به کوچه های تنگ
خاطرات پروانه زير پايت ساييده نخواهد شد
يک استکان سيب سرخ
بر امدگی و سفیدی اش

دراز به دراز لميده ای بی خيال اينکه
هر چشم
سفيدی سيب تو را زاغ بزند
باران هم دستم را
به تو مي رساند
هميشه پشت دخترکان کولی هزار خال مرگ ودرود سبز ميشدی
که برای هر خالی هزار هزار
پروانه رفته اند
من بودم و دريا
ستاره شاهد است چقدر باران از من گذشت

۱۳۸۲ مرداد ۲۵, شنبه

یادداشتهای سرگردان شهر ایفل -3
نتردام دو پاری

اینجا نتردام است. راستی چرا این لشکر قدیسان نیز کمی از آلام گوژپشت مفلوک نتردام نکاستند . شاید پاسخ این باشد که درد انسان را انسان میفهمد نه خدایان و قدیسان ...

کوچ تلخ قهوه

همیشه اثاث کشی و جابجایی خانه برایم کابوسی بوده است ولی گویا گاهی مواجهه با این دشواریها اجتناب ناپذیر است. قهوه خانه قبلی ام اگر چه راحت بود اما چفت و بست درست و پیمانی نداشت. .این قهوه خانه جدید را مدتها بود که بنام زده بودم . در واقع من نوشتن را از اینجا شروع کردم و چند هفته بعد به آنجا که میشناسیدش کوچ کردم. حالا پس از یک سال و اندی برمیگردم به خانه اول . کماکان میتوانید نوشته های قبلی مرا درپستوی قهوه خانه قدیمی ام بیابید! البته تا وقتی که صاحب خانه جوابمان نکند.