۱۳۸۲ مهر ۳, پنجشنبه

باز هم مسافرم

اينبار به ديار ميكل آنژ

كی باز ميگردم ؟ نميدانم...

ميخواهم تا بشود غوطه ور شوم در زيبايي دنياي كاتوليك

تا بشود آوه ماريا گوش كنم و شمع روشن كنم براي قديسان سنگي جاخوش كرده در گذرگاه ها...

برايتان خواهم نوشت.



Ave, Maria!
Thou happy mother,
God is with thee,
Blessed, blessed art thou
Above all mothers,
Since in Bethlehem,
Came to thee the angel of the Lord.
Honour'd and blessed,
Honour'd and blessed Maria,
Mother of Jesus,
Infant Redeemer,
Born to save us from
Our sins and all our heavy woes

Amen...



پر جلال بادا مريم مقدس
اي مادر دل شاد!
خداوند با توست
زين رو آمرزيده شده اي
از آن زمان كه فرشتگان در بيت لحم بر تو فرود آمدند
سربلندي و آمرزش از آن تو شد اي مريم مقدس
اي مادر عيسي
كه نوزادت زاده شد تا فديه گناهان و مصائب ما شود

آمین...
نوستالژیا


آشفته ام از طوفان بلورين كلمات

انگار شبی سترگ در واژگانم چنبره زده

ديگر صدای مرغ دريايی بغض مه آلود صبحگاهانم را نميخراشد

" جاناتان ديربازيست كه به افسانه دريا پيوسته..."

و نه ديگر نجوايی ست از ورای سكوت اين آشيان سوخته

و كرور كرور شيارست که ميماسد بر بستر بی آب رودخانه ديدگانم

نمی پيچد رود سبز نوازش بر ريشه های خشك اين تك درخت پير

افسوس

سرودهای آرمانی ديروز ديگر تنها ترانه نیمه شبان ميگسارانيست كه برای قضای حاجت بدنبال کوچه ای بن بستند

مرا باش که ميخواستم درنگی كنم در لختی هوس آلود واحه پاييز

دور از حضور اين مخلوقات گرد و غبار گرفته

سرازير شوم از آبشار وهم خویش

ای سرچشمه همه الهام

حضورت كجاست در اين تموز زرد و بی انتها؟

کسری- خلیج فارس

۱۳۸۲ شهریور ۲۹, شنبه

مونولوگ


نه، گمان مکن که من تملق مي‌گويم. تو براي کسب معاش، هيچ سرمايه‌اي جز روح پاک خودت نداري. پس من از تو چه مرحمتي را چشم داشته باشم. و به چه مناسبت تملق فقرا را بگويم؟ نه، بگذار شخص چاپلوس با زبان عسل‌آلود خود دست صاحبان ناشايست مکنت را بليسد، و زانوي حاضر و آماده خود را، در هر مورد که تحقير نفس خويشتن، جلب بذل و بخششي مي‌نمايد، بي‌درنگ چون لولا خم کند، مي‌شنوي؟ اما من... از اولين دقيقه‌اي که روح من توانست در ميان مردمان تميز بدهد و آزادي خود را حس کرد، ترا براي مصاحبت خود اختيار کرده محبت خود را برتو موقوف داشته است؛ زيرا تو مردي هستي صاحب استقامت و درعين آن‌که همه‌گونه مشقت را متحمل مي‌شدي ، چنين وانمود مي‌کردي که رنجي نمي‌بيني و لطمات روزگار را با همان چشم نگريسته‌اي که الطاف او را. خوشا بحال آن‌کساني که از عقل و احساسات چنان به‌تناسب بهره‌ور باشند که بدونيک طالع، ايشان را از طريق صواب منحرف نکند، و مانند نائي نباشند که روزگار هر نوائي بخواهد بر‌ آن بنوازد. آن مردي را که بنده شهوت نباشد به‌من نشان دهيد تا من او را در سويداي قلب خود جاي بدهم، چنان‌که ترا اينک جاي داده‌ام...
هملت، ويليام شکسپير، مسعود فرزاد، ص 122

۱۳۸۲ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

كاش

كاش می شد لحظه اي از خود گريخت
مثل برگ از اضطراب شاخه ريخت
كاش می شد پلك ها را بست و خفت
چشم را از وحشت ديدن نهفت
كاش می شد لحظه اي از ياد برد
بغض را تا لحظه فرياد برد
كاش می شد گريه را با خنده گفت
اشك را با قهقهی ديگر نهفت
تازگي:تكرار تلخ كهنه ها
عشق:تنها مانده بين دشنه ها
دل :مثال جام خالی از شراب
چشم:حيران مانده در آب و سراب
گل:سرآغاز خط پژمردگی
شوق:جای خالی افسردگی
زندگی: ويرانه ای از ساختن
بر صليب روز و شب جان باختن
كاش می شد عاشقی از سر گرفت
راه سوی مقصدی ديگر گرفت
در نگاه خسته شب را دار زد
با زبان مردمك ها جار زد

ضیا

۱۳۸۲ شهریور ۲۴, دوشنبه

پيام که پيامی داشت

دربند از کوهپيايه های شمال تهران از اوايل قرن تفرجگاه تابستانی مردم تهران بود و در سال های اخير دو سه گذر ديگر هم به آن اضافه شده که درکه پرطرفندارترين آن هاست که راهش از شمال ده سعادت آباد و زندان اوين می گذرد.

همه آن ها که در دوسه سال اخير صبح های آلوده شهر تهران را به خنکای درکه سپرده و از آن بالا نگاهی به شهر پر دود انداخته اند که زير فشار سيزده ميليون نفر که در آن متراکم شده اند به سختی نفس می کشد در قهوه خانه پلنگ چال توفقی کرده و صبحانه چای داغ و نيمروئی خورده اند.

آن ها جوانک شيرازی را به ياد دارند که هميشه لبخندی به لب و حرکاتی غير معمول داشت و دست هايش هميشه رنگی بود و صاحب قهوه خانه معتقد بود کمی خل است.

آن ها که موقع باران و برف زمستانی به داخل قهوه خانه پلنگ چال پناه برده اند از نقش های درو ديوار آن چا خبر دارند که با خطوطی درهم و برهم و آشنای مردم اروپا( هنر گرافيتی) جملاتی و گاه تصويرهائی از جمجمه و دار و گور پر شده بودند.

شاگرد فهوه خانه حتی درخت ها و پرده هائی را که برای حفظ خلوت خانواده ها دور بعضی تخت ها زده می شود خالی رها نکرده بود و بر همه نقشی کشيده بود. حتی بر سنگ های راه هم گاهی رنگی پاشيده و شعری عوامانه ولی پرمعنا نوشته بود..

بر خلاف صاحب قهوه خانه و رهگذران عادی کسانی مانند فريدون مشيری شاعر که تا زنده بود هر از گاه خود را به خنکای صبح درکه می رساند جوانک را جدی می گرفتند، م . آزاد شاعر هم گاهی دفترچه او را می ديد و طرح هايش را نظر می کرد. من خود بر آن دفتر چند خطی برايش نوشته بودم.

نمی دانستيم که نام آن جوان پيام بود، صاحب قهوه خانه او را «سيد» خطاب می کرد و او هم اصراری نداشت که نامش را صدا کنند و بعضی ها به او« کاکو» می گفتند. سينی نيمرو و يک تکه نان و نمکدان پلاستيکی را در سينه ای می گداشت و بی صدا می رفت تا به مشتری ديگر برسد آخر هفته ها. ولی در وسط هفته که مشتری کم بود گاه با آشنايان کوهنورد و کوهگرد به درد دل می نشست.

پيام زمستان سال پيش چه بر سرش زد کسی نمی داند ولی از کوه به زير می آمد و با اسپری رنگ هايش آن قدر بر ديوار خانه های اطراف زعفرانيه و سعادت آباد شعارهای تند نوشت تا دستگير شد توسط ماموران.

کيانوش سنجری که با او در زندان اوين بوده است نوشته وقتی دستگير شد او را به سالن سه همان جائی که دانشجويان زندانی، اکبر محمدی و منوچهر محمدی و اکبر باطبی و کسانی مانند عباس امير انتظام و احمد زيدآبادی زندانی اند بردند « او در همان جا نيز چای می ريخت و فلاسک های زندانيان را می شست فقط معلوم نيست کمک خرجی که برای مادر پيرش به شيراز می فرستاد چطور می شد.»

کيانوش سنجری که خود از دانشجويان زندانی در ماجرای 18 تير و حوادث پی آمد حمله به کوی دانشگاه تهران است که مدت ها در سالن های يک و سه ساختمان معروف به آموزشگاه شهيد کچوئی در بند بوده است
نوشته که پيام را در ابتدای دستگيری به سلول انفرادی انداخته بودند که خود نمی دانست کجا بوده است.

پيام چهار سال قبل هم به اتهام نوشتن پخش شبنامه و شعار نويسی درباره مادر و دختری که در برابر چشمانش در کوهستان های درکه اتفاق کشته شده بودند به زندان افتاد اما کمی بعد به بی گناهيش پی بردند و آزاد شد و به همان کار قبلی برگشت.

در کوه پايه های گران بهای شمال تهران که برج های بلند در آن ساخته شده اند ساخت خانه های بدون مجوز، حتی اگر چند متری و الونک باشد ممنوع است، جوانک احساساتی عاشق نقاشی و شعر ديده بود که مادری با دختر فلجی به هشدارهای ماموران شهرداری توجه نکرد و آن قدر در آلونک خود ماند که آوار بر سر شان ريخت و کشته شدند.

پيام دوران زندان اخير خود را به شهادت دانشجويانی که با او همزندان بودند با سکوت و تنهائی گذراند و به همان بی سر و صدائی هم آزاد شد. گفته می شود که از او تعهد گرفتند که ديگر شعار و شعری و حتی نقاشی بر در و ديواری ننويسد.

همبند او نوشته است « پسر جالبي بود ، کمی مرموز ، روي ديوار هاي کناري تختش که در طبقه وسط قرار داشت با ماژيک مشکي قطعه شعرهاي بسيار با روح و معني داري نوشته بود که فقط پس از آزاديش از زندان ما توانستيم آنها را ديده و بخوانيم.»

به گزارش سايت انينترنتی «امروز» پيام دادخواه هفته گذشته بعد از آزادی از زندان خودکشی کرده و جسد او در رودخانه درکه پيدا شده است.

شايد زندگی جوانک شيرازی با اسپری های رنگش و نقش هائی که بر درخت و در ديوار می زد و در فهوه خانه ای در پلنگ چال کار می کرد و همان جا هم می خوابيد و روزی به شهر رفت و شعار و شعر بر در و ديوار دود زده نوشت و بعد از سه ماه که برگشت ديگر طاقت تحمل نداشت و خود را در کتار همان درخت و همان چشمه کشت، روزی موضوع فيلمی در سری فيلم های اجتماعی شود.

مانند حسين عماد الدين در فيلم جعفر پناهی که روزنامه گاردين پنجشنبه در نقدی آن را نمايش واقعيت های جامعه امروز ايران خواند و يا فهرمانان واقعی فيلم های عباس کيا رستمی که هفته گذشته دکترای افتخاری دانشگاه ونيز را به خاطر نگاه هنرمندانه اش به واقعيت ها دريافت داشت.

شايد نام فيلم را بگذارند پيام هم پيامی داشت.

مسعود بهنود

۱۳۸۲ شهریور ۲۲, شنبه

این سخن از کیست؟

« گروهی آگاهانه به تهاجم فرهنگی دست زده اند. چنان که افرادی به تهاجم اقتصادی اقدام کرده اند...

يهودی ها کنترل وسايل ارتباط جمعی را در دست گرفته اند و تاثير فراوانی بر مردم می گذارند...

وظيفه ما پاک کر دن ساحت هنر از ناپاکی هاست.چنان که عرصه سياست را پاک کرديم...»


اشتباه کردید!

این گفته آدولف هیتلر است

بازیگر آماتور
کابوس

گشتار اندوه است اين
فرفره ای خاکستريست
که می چرخد در حباب خاموش سرم
چون شعری خالی ام
که اسفنج فرسوده ی خويش را می گسترانم،در آبشخور فرسوده ی کلمات
حرفی نو،نيست
دنباله های مجروح عصب هايند،اينان که باز می گردند،با چهره ی زخمی
و آفتاب،آنها را آزرده است
آه!ای کلمات!
ميراث غم انگيز آدميانی که مرده اند
تنه های مجروح درختانی در اين بادهای شور
طعم غم انگيز نمک ها و خاطرات
و پوده های بيد،که باد آنها را جارو می کند
نعش آهوان مرده اند،اينان
دنباله های فرسوده شاخ گوزنان
و شاخ های شکسته ای،در اين روز بی نظير
و آفتابی مقعر که در گودی چشم ها می تابيد
تا تصوير زندگی را بگدازد،در اين نيمروز

زمان جاريست
گاهی در لابه لای زباله ها اين زمان است که چون جوی خردی می گذرد
از لابه لای قوطی های خالی
و سطح چرب آب
و عکسهايی که چهره های آنان در لجن ها آلوده است
و رخوت غوکی در اين مرداب
حباب های غليظ اند
و گازهای مسموم
و چهره زنی،در پشت چوب شکسته ای
همچون زنی که از درگاه رد می شود
می آيد ،می لغزد،گريه می کند
و باز می گردد،با چهره اش
و طرح گلابتون يقه اش
و انگشتان پوسيده اش
و بلبلی که بر آنها منقار می زند در اين نيمروز گرم
جای براده های وقت...
فضاهای خالی کلمات...
و افتتاح آوازی در آبشر کوتاه
و سايه ای که رد می شود
ابری در وسط اين ثانيه ها
رد دوچرخه ای که از وسط سيبی رد شده است
گلی از مشما و اشک
قوطی چرکی از مقوا و شکر
و عصاره ی ميوه هايی
نزديک اين باد های بدبو
و عصاره های چهره ای ليمويی
در اين جای خلوت
در انزوای آواز بلبلان
و بيزاری لحن سهره ای
که مثل درشکه ای شکسته،به روی مالبند طولانی اش خم شده است
کتف دراز مردی،با همه دل سنگی اش
نزديکی روزی بی رنگ
و شيشه ای سبز،در حول براده پرتقال
مجرای سرم را باز کنيد
و اين کلمات انبوه را از روی من برداريد
مرا سبک کنيد
از آب ها مدد کنيد
از برگ سبز و از ريحان و از گونه خيس
آنجا که مثل برگردان شعری بيگانه،من افتاده ام
مثل خلط غليظ شاعری بيگانه
مثل زندگی بيهوده شاعری که با من بيگانه است
و آب دهان بدبويی
که در مسير خود به اشک ها آغشته است

کجايند،آن زنان مينويی،با سر پرندگان و کاکل ذرت؟
کجايند آن ساقيان،با اسپره ی سبز روح
دو پرنده بر هوا می روند
و شاخه ای خالی،جايی تکان می خورد،تا ابد
در تاب ملکوتی شاخه های سبز
و من با دوچرخه ای از اشراق می گردم
چون تابش خورشيدی در دو شاخ دوچرخه ای
برقی شيدا،
گدازه ی خورشيد در زنگ دوچرخه ای
تجزيه نور در بازوی مردی که بر می خيزد
به افق خيره می شود
و شادی،مثل قوس و قزح از او پراکنده است
و بلبلان می آيند،در شيدايی
روی ترک سبز می نشينند و به دسته ريحان ها منقار می زنند

زنی می آيد تا وسط راه،تا وسط کوچه باغ
و دسته گل اقاقی را تکان می دهد،در فلک
و صفای روح به او دست می دهد
می آيد،چون گاوی نقره ای
با شاخ خاکستری اش،باد را بو می کند
و بازوی شويی باستانی را در آغوش می فشارد
می گذرد از بغل جوی آب روان
و راست در بغل درخت می نشيند
و دستهايش را در آب ها رها می کند
و روی پتوی سبز،يکی يکی،لقمه ها را آماده می کند
و لب ها شويش را می بوسد،در قاب عکسی زيبا
"آه سیا..."
در خيال شوی مرده
در نزديکی لجن ها
که در پهلوی اين روزمرده است.

۱۳۸۲ شهریور ۱۶, یکشنبه

يک جـرعه قهـوه

من قـانـعـم، از عشق پنـاهت کافی ست
يک بوسه به لب، نه خاک راهت کافی ست

امشـب که برای ديـدنت بيـدارم
يک جـرعه قهـوه نگاهت کافی ست...

۱۳۸۲ شهریور ۱۵, شنبه

انجیل به روایت متی






بعضی از قطعات موسیقی از آسمان نازل میشوند. انگار گونه ای اشراق در آنها نهفته است. یکی از این قطعات که همیشه مرا منقلب کرده یکی از کانتاتهای مَس جاودانه باخ ،انجیل به روایت متی" Saint Matthew Passion -BWV 244 " در سی مینور با نام "خدایا مرا عفو کن " است.
اولین باری که این قطعه را شنیدم هجده سال پیش بود.علیرغم سرخوشی های مخصوص آن سن و سال حسابی کلافه ام کرد.
قطعه ای ست بسیار تغزلی و پراز rotationهای روحانی.

یکی از زیباترین و غیر هالیوودی ترین روایتهای تصویری زندگی مسیح با همین نام و با استفاده از همین موسیقی به عنوان موسیقی متن توسط
Pier Paolo Pasolini 1922-1975 کارگردان شهیر و لائیک! ایتالیایی در سال 1964 با بازی Enrique Irazoqui در نقش عیسی مسیح ساخته شده است.

دوست دارم این قطعه را در پس زمینه وبلاگم بشنوید و نظرتان را برایم بنویسید.








۱۳۸۲ شهریور ۱۲, چهارشنبه

در كوله‌ات چه داري؟

كوله‌پشتي‌اش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود.
مسافر با خنده‌اي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن. و درخت زير لب گفت: ولي تلخ‌تر آن است كه بروي و بي ‌رهاورد برگردي. كاش مي‌دانستي آن‌ چه در جست‌وجوي آني، همين جاست.
مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه مي‌داند، پاهايش در گل است. او هيچ‌گاه لذت جست‌وجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه درخت گفت: اما من جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام و سفرم را كسي نخواهد ديد. جز آن كه بايد.
مسافر رفت و كوله‌اش سنگين بود.
هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جاده‌اي كه روزي از آن آغاز كرده بود.
درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايه‌اش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را مي‌شناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كوله! ‌ات چه داري، مرا هم مهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام خالي است و هيچ چيز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه مي‌رفتي، در كوله‌ات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دست‌هاي مسافر از اشراق پر شد و چشم‌هايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفته اين همه يافتي!
درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و نور ديدن خود، دشوارتر از نور ديدن جاده‌هاست.

یک دوست



۱۳۸۲ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

در باد...

با من اندوهِ روسپياني ست
كه جست و جويِ همزاد را
گيسو سپيد كرده اند
و خواب هاشان
كابوسِ چشم هايِ ماران است
باري ، بهارِ نوميدان
تنها
پرده پوشِ جذامِ زمين است...

شعله ور
در مكاشفه اي موهوم
چون حسرتي سرگردان
ويرانه هايِ يادِ تو را مي گريم
در معبر نسيمي كه مُـردِگان را
به نام مي خوانَد
و گيسوان شب
سرشار عطر فراموشي ست
تهي از يقين بيهودگي
ومعجزه ي عشق...

ديگر فريب آفتاب وآينه ي خاك را
نخواهم خورد
اينك الفاظ مرده بر لبان ام
آه اي حقيقت موهوم

از چارسويِ شب
اندوه مي وزد
وگيسوانِ گريه
رها
در
باد ...


۱۳۸۲ شهریور ۱۰, دوشنبه

مارس

سلام بر مريخ و مريخيان؛
به سي و پنج هزار مايليِ سيارهء قشنگِ ما خوش آمديد.
گويا يک شصت هزار سالي در راه بوده ايد،
راضي به زحمت نبوديم، واقعا خسته نباشيد.

خواهش مي کنم بفرماييد آن سرِ دنيا - آن بالا - بنشينيد؛
راستي، چرا انقدر سرخ شده ايد؟ نکند بيماريد؟
کاش ماه اينجا بود، کمي مهتاب مي خورديد، حتما روشن مي شديد.
ماه امشب شب کار است، ديرتر مي آيد. خيلي حرف داريم، شما شروع کنيد.

ما هم بد نيستيم، شکر خدا، مثل شما مي گرديم.
دو هزار سالي است همينجا - روي زمين - دور خودمان مي چرخيم.
واي، چقدر حرفها هست که ما با شما بزنيم!
زندگي هر روز مي گذرد؛
يک روز از همه جا و همه چيز و همه کس بيزاريم،
يک شب از فرط خوشي به ريش جهان مي خنديم.

خوب مي فرموديد، از زحل جان چه خبر؟ حتما خوب هستند.
حتما بايد از ابرهايش برايم تعريف کنيد.
مي بينيد که، خيلي حرف داريم، بايد شب بمانيد.
عطارد هم بد نيست، با زهره مشغولند، دور هم مي گردند.
مي دانيد مريخ جان،
قدر نور خورشيد را من و شما مي دانيم؛ اينها نمي فهمند.

کجا با اين عجله؟ تازه آمده ايد!
اين همه راه را گز کرديد، مگر من مي گذارم قبل از شام برويد.
متوجه هستم، بايد زحل خانم را هم همراه مي آورديد.
حالا مطمئنيد؟ شما را به خدا تعارف نکنيد...
بله بله مي دانم؛
دويست و هشتاد هزار سال بعد باز هم برمي گرديد.
اشکالي ندارد، باشد دفعهء بعد.
فقط ببينيد،
اگر يک وقت آمديد و ديديد ما مُرده ايم،
لطفا کمي - يک چند صد هزار سال - صبر کنيد؛
شما که بهتر مي دانيد،
ما هم - مثل تمام دنيا - صبح تا شب و شب تا صبح دور خود مي چرخيم،
سخت يا آسان، دير يا زود، خوب يا يد، با هم يا بدون هم، زندگي مي گذرد،
حتما برمي گرديم.

بدرود مريخ؛ به اميد ديدار، وقتي که برگشتيم.

دلتنگستان