۱۳۸۲ آذر ۳۰, یکشنبه

يلدا

سپيده
دير آمدی ،
شب عاشقم کرد و رفت ...

۱۳۸۲ آذر ۲۶, چهارشنبه

سفردر تب...

در خلوت اينجايی جهان

و تراوش لحظه ای حجم

و دغدغه های آغوش انگور.

و بازيگرانه ی بی هويت برگ و خزان

بر حسرت رفيع نخل

و لميدگی ملايم موج

به بی سرخوشانگی مجبور قو

و گيجی امواج روياهاي ناب

بعد از باران و دريا

و خيابان های ساحلی شرجی

تا چرخش سقف

و دوبارگی صبح

بی تلالو عشق

تا بی سرانجام . . .

۱۳۸۲ آذر ۲۵, سه‌شنبه

وبعد...

رعشه های باران را
در خميازه ی رفيع سپيدار
به غربت مبهم سوت های تونل
و دل شوريدگی پل
ملايم تر از ابر
خواب می زنم.
آه
جوانه ی آميختگي...

۱۳۸۲ آذر ۲۴, دوشنبه

ديكتاتور تنها شد...


بيست وچهارم اسفند شصت و شش را هرگز فراموش نخواهم كرد. زماني كه در كوچه هاي حلبچه زنان كرد داغ ديده اي را ميديدم كه بر گور دستجمعي عزيزانشان كه از بمب شيميايي هلاك شده بودند ،بر سينه ميكوبيدند و صدام را نفرين ميكردند.آن نفرين ها ديروز كارگر شد.
صدام هم رفت
رفت همانجايي كه هيتلرو چنگيز و موسيليني و نرون و ساير خون آشامان تاريخ رفتند.
بدبخت سردار قادسيه ! چهره مفلوكش بيشتر به گداهاي كارتن خواب كنار خيابان ميمانست تا ژنرال گنده دماغ عرب !
ديگر نه از فداييانش خبري بود و نه از لشكريان سبيل كلفنت جيش الشعبي.
كسي ديگر برايش حيدر حيدر نميكرد.
تنها مانده بود و ذليل. همه ديكتاتورها تنها ميشوند. اما اين تنها وجه مشتركشان نيست. يك وجه ديگر بلاهتشان است. اين حيوانات سبع هرگز از تاريخ نمي آموزند .
هر روز هزاران نفرين از گورستان كافرآباد خاوران برميخيزد.
آري
روزي خواهد آمد كه ديگر نه از تاج نشان ماند و نه از تاجنشان...






آغاز

تا آشيانه های مغموم
با معلق ارغوانی جذبه و ناز
و کمند سرکشی اکنون
تا عزم جسارت فردا .
برای نازکای سرکشان عشق
آغاز غربت سپيدار

۱۳۸۲ آذر ۱۸, سه‌شنبه

هرگز


هرگز
نه هرگز نمی نوازی ام
وقتی که در تلاطم باران؛ هزار پاره گشته ام
تو را به نام شبانه های ستايش
و
بی فروغی قرن های قريب اندوه
به کجای تسلا ی پريشانی بياويزم؟!

ای پريدگی لحظه های سرخ
در هيات اندوهگين لب های صبح!
به ياد کدامين شور انگيزی شبهايت
باورم را بنوشم؟
وقتی همه ی پيچک دست هايت را
جوانه ريخته ای بر شانه ی گمانه ها يم؟

دو باره بهار نارنج های ديروز زمين
تو را نوشيده اند؟!
ای شب پرشرارتِ شوق!
مرا نوازش کن...

۱۳۸۲ آذر ۱۷, دوشنبه

بوران

نجوا

باران و بامداد

ردپای برف.

در جستجوی نقش ساده ی زن

تا سوختن خشنود

به سمت نجوای ستارگان و غروب

و توفان شرق و شلاق و اشک

و بعد آرامش اسارت برگها

درحلقه ی توفان...








۱۳۸۲ آذر ۱۵, شنبه

پيچكي كه بر ديوار دلم يادگاري نوشته...

از كوير آمدو در پهنه دريا شد و رفت
آمدو پاسخ يك عمر معما شد و رفت
چشمها پنجره اي سمت افق مي جستند
چشمها را نفسي قاب تماشا شد و رفت

منصور
نخستين ديدار

تو را مرور ميكنم تا خاموشی من فراموشی بزرگ نباشد. پيش رو تصوير كهنه و رنگ پريده ای از پسركی با سر تراشيده، لاغر با چشمانی درشت و غمگين و در كنارش دختركی به زيبايی شاپركها، شكننده با چشمانی درشت و غمگين كه با آبی دريا يكی شده اند. ظهر داغ تابستان من و تو و خانه ای از ماسه و آن همه تنهايی، اين نخستين ديدار بود...


لوليتا


فيلمي از آدريان لين

۱۳۸۲ آذر ۱۳, پنجشنبه

براي علي.ش


ديگر کسی بر پيکر حقيقتی نا فرجام نمی گريد!

تنها سکوتی غمبار

بر التهاب ثانيه دست نوازش می کشد

اوست كه همچون گذشته

عشق را بر دار محبت می آويزد...

خرابه


پشت حزنی متروک
صدای پچ پچ توهمی لرزان را شنيدم...
شکنجه های مدام زمان
صداقت آسمان را با خود خواهد برد
و ديده ی غمين من
ترانه ی اشک را
بر استواری پلکم
نعره خواهد زد

۱۳۸۲ آذر ۱۰, دوشنبه

انجيل به روايت كسري!

حذف شد!