۱۳۸۲ آذر ۹, یکشنبه

ديدار

خيلي وقت بود كه دلم هوايش را كرده بود. آخراو از آن دسته دوستاني بود كه هيچ وقت تنهايت نميگذاشتند .ازآنهايي كه هميشه دوست داشتي در كنارت باشند. خيلي خوب يادم مي آيد آنوقت ها كه هنوز جنگ نامرد در تمام رگهايمان زوزه ميكشيد.هميشه تنها او بود كه به مشايعتم مي آمد . انگار هر بار ميترسيد اين بار آخرين بارم باشد ! هميشه هم لحظه آخر كه اتوبوس گيلان تور از گاراژ پشت خيابان سعدي راه مي افتاد تازه چيزي يادش مي آمد. ميدويد پي اتوبوس و دور از چشم مادرم كه هميشه گريان بود، بسته سيگاري به شاگرد راننده كه پاي ركاب ايستاده بود ميداد كه او هم برساند به دست من. بعد با آن صداي كلفتش كه از يك فرسخي هم به وضوح شنيده ميشد با حالت آدمهاي معتاد ميگفت " داداش پياژ داري!!!" . كره خر ! بخاطر همين اداهايش بود كه دلم برايش تنگ ميشد. اين بود كه گفتم بعد از مدتها ديداري تازه كنم .
رفتم به پاتوق هميشگي اش . اولش گمان ميكردم كه نميابمش .آخر از بس توي كوچه و خيابان ول بود معمولا نميشد يك جاي ثابت پيدايش كرد. ولي همانجا بود. همانجايي كه پارسال هم ديده بودمش .اصلا با اولين نگاه ميشد از سبيل كلفتش شناختش. گمانم از من گله مند بود چون وقتي مرا ديد لب باز نكرد . توي دلم گفتم خوب حيواني حق دارد گله مند هم باشد. دوست به اين بي وفايي نوبر است والله . همينطور زل زده بود به چشمان من و هيچ نميگفت . آرزو ميكردم مثل قديم با آن صداي بم و نكره اش بگويد " سلام . باز با پدرت حرفت شده سراغ ما آمدي ؟ ..." بعد مثل هميشه سيگاري تعارف كند و دلداري ام بدهد.آخر ميدانيد. سيگار عنصر مشترك تمام خاطرات جواني هاي ما بود !
ولي انگار عمق دلخوري اش خيلي بيشتر از اين حرفها بود . تمام ده دقيقه اي كه پيشش بودم كلامي نگفت . تنها پس از ده دقيقه بود كه ديدم انگار دارد به پيش پايش اشاره ميكند . جايي كه يك تكه سنگ سبز پهن قرار داشت و رويش نوشته بود:



مرحوم مغفور
جوان ناكام

شهرام(محمد رضا)عظيمي

كه بر اثر غرق شدن در دريا دار فاني را وداع گفت





... ديگر نتوانستم بيشتر پيشش بمانم. صورتم را كه ديگر خيس اشك بود برگردانم. نيم نگاهي به گلبرگهاي پرپر شده روي سنگ قبرش انداختم و تركش كردم . درحالي كه باز آن صداي تنورش در گوشم مي پيچيد كه " ديديد كه من مثل هميشه تا آخرش پا بودم و شما نبوديد ؟..."


۱۳۸۲ آذر ۸, شنبه

No comment...











۱۳۸۲ آذر ۳, دوشنبه

بار خود را بسته ام

بار خود را بسته ام

دست به کسی نخواهم داد

آفتابگردان که نرويد

يعنی يک نشانه

لبان بسته ام آواز بسيار خواند

اين نيز يک نشانه

مگر قاب خالی گوشه انبار

حرف برای گفتن ندارد؟


بار خود را بسته ام

خورشيد که باشد

آفتابگردان هم می تواند

از کوه که صدا بيايد

لبانم باز و تارها به نواست

قاب روی ديوار هم

عکسی خواهد داشت

بار خود را بسته ام...




۱۳۸۲ آبان ۲۶, دوشنبه

رنج بودن

آمدم برايت بنويسم که اگر در بيشهء کوچکی پر از شاه بلوط و کاج ، در دل شبی پر ستاره روبروی علفزارهايی که بوی شيرينشان سرمست می کند روی نيمکت کوچکی که وسيعتر از همهء وجودت است ، بنشينی و به مه رقيقی نگاه کنی که نور سفيد تنها چراغ نزديکت را در آغوش می کشد ، می توانی آنقدر عاشق شوی که تمام ترانه هايی را که بلدی ترنم کنی .

آمدم برايت بگويم که روزی از شيشهء تاکسی بر روی ديواری آغاز نوشته ای را ديدم درشت که نوشته بود ، " چه گوارا " و من مات ماندم که در دل مملکتی اسلامی نام مبارز دست چپی را آنقدر درشت نوشته اند و کمی که دقت کردم ديدم ريزتر نوشته اند در ادامه " چه دلپذيرست آب ميوهء ... " و اينکه چگونه همهء عمر شايد از چه گوارای آب ميوه ای، چه گوارای مبارزی ساخته ام د ر ذهنم .

گفتم برايت از عمل و اخلاق نوين بگويم و پند طلايی تاريخ که آنچه برای خود نمی پسندی برای ديگری مپسند و اينکه آدمها فراموش می کنند که ناچارند از مقيد بودن به مرزی و اينکه شکستن بعضی از مرزها و حرمتها نه شجاعتی به همراه دارد و نه لاف دليری به دنبال . گفتم مرا چه به پند دادن .

گفتم از چشمانی بگويم که هر شی ء و پديده را نگاه می کنند برای خودش و ديدگانی که با ديدن هر چيز در جا به دنبال قرينه ای می گردند در ذهن خودشان.

گفتم برايت از بازيی کامپيوتری بگويم که مانند دنيای واقع درستش کرده اند . چند پرسش روانشناسی مطرح می کند و توانييهايت را در بازی برآورد می کند . بازيی که در آن می توانی پايبند اخلاق باشی . می توانی دزدی کنی يا آدم کش شوی . می توانی صداقت به خرج دهی و فريب بخوری و مورد تمسخر قرار بگيری . خواستم برايت بگويم که آدمی که پايبند اخلاق باشد چقدر زود بازی ر ا می بازد .

گفتم برايت از نگاه رميدهء پسرکی خردسال در کوچه بس کوچه های خاکی دمشق بگويم و اينکه امروز چقدر به فکرش بودم .

گفتم برايت بگويم که چند روز پيش خواندم که شمارگان ستارگانی که رصد شده اند هفتاد هزار ميليون ميليون است و سياره ها را به حساب نياورده اند . بگويم که اين عدد بيشتر از تعداد تمام ماسه های کنار ساحل تمام درياهاست و از ناچيزی و تنهايی آدمی بگويم که خودش را اشرف مخلوقات می پنداشت.


گفتم برايت بگويم که در جهان مدرن زندگی تنها در لذت بردن معنا دارد ، تمام لحظه ها لذتی را جايگزين لذت کوچکی ديگر کردن برای کشتن وقت ، برای فراموش کردن سرانجام. و از کسانی بگويم که به دنبال رسالتی می گردند و می گشتند . اينکه بی رسالت زندگی برايشان چه خالی است.

خواستم بگويم .......

نشستم فکر کردم که اين گفتنها برای چيست . فکر کردم که هر نوشته ای به يکی از اين دو دليل کلی نوشته شده است . يا برای چنگ زدن در وجود از ترس عدم ، يا برای دامن عدم را گرفتن از ترس وجود. پشت تمام نوشته ها تنها يک دلیل و يک حرف هر بار به نوعی به زبانی مکرر می شود . تنها يک کلام ، رنج بودن.


۱۳۸۲ آبان ۱۹, دوشنبه

مجال

مجالي کوتاه مي خواهم.
کفايت اندک کلامي
به قدر وداعي،
يا که سلامي حتي.

_که ازاعداميان نيز
فرصت آخرين خواهش
دريغ نمی گردد._

بيزار از اجبارتکليفها،
آوارتحميلها،
حيراني ترديدها.

خسته از
فرامين ناپاياي بي فرجام،
مانده از فريب زهد عابدان،
_
که فريسيان نيز،
تنها
دل به کهانت نوين خوش داشتند_

سرشاري لحظه اي
ميجويم.
پرهيب اشتياقي
شعلهء عطشي،
گرمي نفسي.

جان دميدن در
پيکر آرزو.
کوتاه ، به قدر
رويا يي اما بي حسرت.
لبخندي اما بي محنت.

_ که تبعيديان نيز
بي نقش اميد ،
تاب بيگانگي نداشتند_

قناعتم
در خور نفسي است
گر از سرشوق باشد
يا همراه رغبتي .

تنها نفسي ،
تا فراموش کنم
مشقت زادن ،
اندوه بودن ،
غربت زيستن را.

آنگاه می نهم گردن
به حکم بخت.
مي سپارم خويش را،
به دست باد .



۱۳۸۲ آبان ۱۸, یکشنبه

قاصدك*







ديگر نمي آيد.
من تاب سكوت ندارم
و اتاق
از پاييز بعد از رفتن او هم
خالي تر است.
ديگر نمي آيد.
من تاب صدا هم ندارم
و اتاق
از بهار پيش از آمدن او هم
خالي تر است.
ديگر نمي آيد
و من اين جا
به انتظار زمستان ايستاده ام.


قاصدك*

۱۳۸۲ آبان ۱۷, شنبه

چشمهاي تلخ

فاطي جوک محله بود. دستها و پاهاي لاغر و ني قليوني . صورت سياه سوخته مثل يکي از پيرزنهاي آسياي جنوب شرقي گرسنگي کشيده که صورتشون آدم رو ياد بوزينه هاي چشم سياه مي اندازه . وقتي به چهره اش نگاه مي کردي، اگه اون چشمهاي سياه گود رفته نبود، فکر مي کردي که داري به جمجمه يه موميايي نگاه مي کني . سرش هميشه پايين بود و پشتش خميده ، اينقدر که ديگه حتي با حدس زدن هم نمي شد فهميد قدش چقدر بوده ، اما به نظر خيلي ريزه ميزه ميومد. يه چادر گلدار که هميشه پيچيده بود دور کمرش و يه پيرهن آبي رنگ کثيف . يه روسري نارنجي رنگ گلگلي دهاتي موهاي سفيد تنکش رو که رد ته رنگ حناي کهنه هنوز روش مونده بود پوشونده بود . اينا لباساي هميشگيش بود که هميشه يه لايه ء چرک سياه رنگ پوشونده بودشون.
فاطي خيلي بي صدا و آروم بود ، هيچوقت هيچکي متوجه حضورش نمي شد ، اگه اتفاقي هم نگاه کسي بهش مي افتاد ، انگار چشش به يه حشره يا بي اهميت ترين موجود دنيا افتاده ، اصلا به چشم نمي اومد . حتي يه شبح بيشتر از فاطي جلب توجه مي کرد. آسته مي اومد و آسته مي رفت و خدا مي دونه که اين عادت يه عمر ترس از شاخ چه گربه اي بوده. اين نگاههاي اتفاقي هم ، بيشتر مايهء دردسرش بود.
آقايون محترم معقول وقتي فاطي رو ميديدن ، يه سري به تاسف تکون مي دادن که آدم مي تونه کارش به کجاها برسه و مطمئنن توي ذهنشون مي گفتن که مقصر اين نوع زندگي خودشه که قدر فرصتهاشو ندونسته . خانومهاي شيک و آراسته با ديدن فاطي يه چيني به ابروهاي باريک برداشته اشون مي انداختن و روشونو بر مي گردوندن تا خاطر نازکشون آزرده نشه . خوب بهتره آدم تو زندگي چيزهاي خوب خوب ببينه.
پدرهاي کمي بذله گو به پسراي بالغشون که هر روز کلي جلوي آينه واميستادن تا يه دستي به زلفشون بکشن و مدام درگير اين بودن که چه جوري خاطر دختراي همسايه رو به دست بيارن ، مي گفتن وقت زن گرفتنته ديگه ، فردا برات مي رم خواستگاري فاطي.
جوجه خروسهاي تازه شاش کف کرده ء کنجکاو در مورد پوشيدگيهاي زنانه، که ديگه جلوي خود فاطي کلي با همهء اعضاء و جوارحش شوخي مي کردن و گاهي هم شوخياشون دستي مي شد.
حتي بچه هاي کوچيک که بعضي وقتا به طرز خيلي عجيبي بي رحم مي شن ، گاه گداري به سرشون مي زد که فاطي يه جادوگره يا از اين پيرزناييه که بچه کوچيکا رو مي دزدن و مادرا تو قصه هاشون مي گفتن تا جرات نکنن زياد از خونه دور شن. اونوقت چند تايي با هم دنبال فاطي مي افتادن و هو مي کردنش و چند دفعه اي هم بهش سنگ انداخته بودن تا وقتي که يه آدم بزرگ خير به داد فاطي مي رسيد و يه تشري مي زد به بچه ها.
اما فاطي اصلا شخصيت نداشت ، وقتي بهش مي خنديدن يا فحشش ميدادن يا حتي وقتي بچه ها بهش سنگ مي انداختن ، لب از لب باز نمي کرد. فقط اگه سنگي بهش مي خورد يه ناله از حلقومش بيرون مي اومد و بعد سعي مي کرد لخ لخ کنان از منطقه خطر دور شه .
هيچوقت جرات نداشت به جايي خيره شه . انگار که نگاه کردن به جايي مي تونه جرم حساب شه و به خاطر همين يه نگاه ممکنه دوباره فحش بخوره . رد نگاهشو اگه دنبال مي کردي هيچوقت نمي تونستي حدس بزني که کجا رو داره نگاه مي کنه .
هيچوقت خوب نفهميدم که فاطي از کجا روزگار مي گذرونه . بعضي وقتا مي ديدم که تو آشغاليها و خرابه ها دنبال پلاستيک کهنه و آت آشغالاي ديگه مي گرده . لابد صدقه اي هم بهش مي رسيد، اما نديدم که رسما گدايي کنه و بره دم خونه ها. بعضيها هم مي گفتن که شبا ، معتادايي که جايي نداشتن مي رفتن تو اتاق خرابهء فاطي بساطشون رو پهن مي کردن و جاي اجاره ، چيزي به فاطي مي دادن. اين اتاق خرابه هم حکايتي داشت . ته محل يه بيابوني بود، که سالها بي صاحب افتاده بود و معلوم نبود فاطي از کدوم خراب شده اي يهو سر و کله اش پيدا شد و خودش تکي خشت و کاه گل زد و کنده هاي نه چندان کلفت درخت جمع کرد براي سقف و و يه شيروني آهني از کجا پيدا کرد و انداخت سرکنده ها و يه سوراخي هم توي ديوار درست کرد که يعني پنجره و جاي در هم يه پارچهء بيريخت قرمز رنگ آويزون کرد. يه سنگ چين هم درست کرد دم دراتاق که شد اجاق خونه اش ، به ندرت مي ديدي که کمي برنج گير آورده يا چند تايي بادمجون و گوجه و هويج پلاسيده که ميوه فروش سر محل مي خواست دور بندازه و با يه قابلمهء دوده گرفته و چوبايي که از اينور و اونور جمع مي کرد ، غذايي غير از نون خالي نصيبش مي شد. رو همين سنگ چين بود که هر چند وقتي يه دفعه اگه زمستون نبود ، آب داغ مي کرد و مي برد تو اتاق و لابد خودشو مي شست. توالت هم که احتمالن صحرايي بود و گوشه اي پيدا مي کرد.
تنها دفعه اي هم که فاطي جوش آورد، سرهمين خونه شد. شهرداري بولدوزر فرستاده بود که اتاقک اجازه ساخت نداره و منظره محل رو به هم ريخته و بايد کوبيده شه. فاطي يه چوب گرفته بود دستش و دم در پرده ايش واستاده بود و داد وبيداد مي کرد. توي اون چشاي ترسون و لرزون ، يه عصيان وحشي ، يه خشم تندي موج مي زد. انگار حيووني که يه گوشه گير افتاده و ديگه بي خيال جونش شده و زده به سيم آخر . فاطي که هيچ کس به جز يک غرولند آروم صدايي ازش نمي شنيد ، اونروز اينقدر داد و بيداد کرد و جيغهاي نامفهوم کشيد و چوب تکون داد که چند تا همسايه پا درميوني کردن و يه پولي به راننده بولدوزر و مامور شهرداري دادن تا بي خيال شدن و رفتن.
اما اينکه چرا فاطي که بود و نبودش واسه کسي زياد مهم نبود و به چشم هيچکسي نمي اومد ، اينقدر براي من اهميت پيدا کرده که بعد سالها هر از گاهي تصوير اون نگاه هميشه رميده و هيکل نحيف، ناخودآگاه تو ذهنم زنده مي شه ، سر داستان اون روز نونوايي شد.
روزاي جنگ بود و عباس آقا شاطر نونوايي لواش سر محل خدايي مي کرد براي خودش و کارش سکهء سکه بود. آرد سياه سهميه بندي شده بود و نون کم گير مي اومد. ساعت چهار پنج صبح ، خورشيد نزده بايد از خونه مي زدي بيرون و توي صف مي ايستادي ، براي اينک نزديکاي ظهر نون گيرت بياد. توي سوراخي دم تنور واميستاد ، روبروي ميز مشبک آهني که روي زمين بود و نونها ي تازه از تنور در اومده رو پرت مي کرد اون رو . کنار همون ميزمشتريها اگه مرد بودن روي پنجهء پاهاشون مي نشستن و تند تند نونها رو تا مي کردن و مي انداختن رو هم و زنهاي خونه دار که پاهاشون ضعيفتر بود ، رو کف پا مي نشستن و با حوصله دستمال باز مي کردن و با خيال راحت مي ذاشتن نونها خنک شن که توي دستمال خمير نشن و بعد از اينکه با دقت هر نون رو دو سه تا مي کردن، مي ذاشتن تو دستمالشون. بچه ها هم که ولو مي شدن رو خاک و خل کف مغازه ء تنگ و نونها رو بدون تا کردن مي ذاشتن رو هم و بعد همه رو با هم يه تا مي زدن و مي انداختن تو اون زنبيلاي قرمز يا سفيد. عباس آقا يه زيرپيرهن هميشه عرق کرده ء چرک مي پوشيد که سه تا سوراخ داشت و موهاي سينه اش ازلاي سوراخها خودشونو کشيده بودن بيرون و يه دستمال قرمز که به سبک کوليها گره اش مي زد روي پيشوني تا شر شر عرقي که از آتيش تنور سر ريز مي شد از روي پيشوني نره تو چشماش. اونروزها کلي آدم مهمي بود و کيا بيايي داشت واسه خودش. همه دمشو مي ديدن تا براشون نون خارج از صف بپزه و بذاره کنار . از سپور محله گرفته که دم مغازه اشو با دقت تميز مي کرد ، تا آقايون اداره جاتي که با ماشين ميومدن و نونشون رو مي گرفتن و به عباس آقا مي گفتن راستي اون قضيه هم داره درست مي شه. هر وقت که مشتريها سر صف دعواشون مي شد، عباس آقا کلي داد وبيداد مي کرد و قهر و ناز . يادمه يه دفعه که انگشتشو کرده بود تو دماغش سر تنور و يه زني بهش گير داده بود که بالاي چشت ابروست و اين کار غير بهداشتي ، نونوايي رو يکي دو ساعتي تعطيل کرد و مردم کلي خواهش التماس کردن تا از خر شيطون پياده شه .
اونروز به جاي عباس آقا ، اوروجعلي داداش کوچيکش سر تنور بود. نوبت من بود براي نون جمع کردن و پشت ميز نشسته بودم . فاطي هم اون سر ميز بود . زمستون بود و فاطي اونروز يه جوري سر حال بود. گرماي آتيش تنور به چشماش يه نوري از زندگي داده بود ، از وجود . و همين حس وجوده که آدمو وادار مي کنه به اظهار کردنش انگاري. وقتي اوروج با دستکش کلفتش تندي نون رو از تنور آورد بيرون _ هميشه اين وقتها يه ترسي چنگ مي زد تو وجودم که اگه يه کم دستش تو تنور بمونه و بسوزه چي مي شه_ و پرت کرد رو ميز ، شايد براي همين حس اظهار وجود بود که فاطي نون رو برداشت و براي من تا کرد . مادر اونوقتها خيلي وسواس تميزي داشت و اين وسواسش رو به ما بچه ها منتقل کرده بود ، نگاهي به دستهاي سياه و رنگ باخته و احتمالن کثيف فاطي انداختم و آروم به بغل دستيم گفتم : که من نون نمي خوام الان، شما جمع کنيد . اون هم از خدا خواسته شروع کرد به جمع کردن و فاطي هم کمکش مي کرد. نفر بعدي که اومد من باز گفتم نون نمي خوام و اون هم نون رو جمع کرد و رفت پي کارش . خواستم به نفر سوم هم بگم که جاي من نون جمع کنه که اوروجعلي با چوبي که نونها رو باهاش کش مي داد ، کوبيد رو دست فاطي و گفت کثافت دست نزن به نون مگه نمي بيني مردم دلشون نمياد که جا دستمالي تو رو بخورن . فاطي در جا خزيد تو لاک خودش و عقب نشست. چشاش که کمکي برق زندگي گرفته بود ، دوباره همون حالت رمنده و تلخ هميشگي رو به خودش گرفت و من يهو با همهء وجود بچه گانم احساس شرم کردم . شرم از آدمي که خواسته با کمک کردن به ديگران و خدمت بهشون ، از تلخي و بي اهميتي زندگيش فرار کنه و من همين رو هم ازش گرفته بودم با کارم . انگار که همين حق رو هم نداره . حق کمک به ديگران .
اونروز گذشت و چند وقت بعد ، فاطي مرد و اهل محل بعد از دو سه روز از بوي گند مردار رفتن سراغ خونه اش و به پليس زنگ زدن و کسي نفهميد کي و چه وقت خاکش کردن . بي تشيع جنازه که بي کس و کارتر از اين حرفها بود . بعدترش هم شهرداري خونه اشو صاف کرد و حالا جاش چندتا آپارتمان ساختن و هيچ ردي از فاطي به جا نمونده . اما هنوز هر وقت ياد اون چشماي تلخ که مي افتم تلخيش تو وجودم مي شينه و اون شرم بچگانه تو دلم زنده مي شه.


۱۳۸۲ آبان ۱۳, سه‌شنبه

امام جمعه موقت! بيرجند :امضاي قراردادهايي مثل پروتكل، خلاف آيات قرآن است!


نمیخواهم در وبلاگم سیاسی بازی کنم ولی الحق بعضی اظهارات این حضرات، کلم پخته را هم به حرف می آورد!
بخوانید و قضاوت کنید...




انصار حزب‌الله بيرجند پس از برگزاري نماز جمعه در مخالفت با پذيرش معاهده پرتكل الحاقي، راهپيمايي كردند.

آنان در مسير راهپيمايي شعارهايي از جمله «فن‌آوري هسته‌اي حق ماست»، «امضاي پروتكل يك تصميم پوشالي است، آمريكا يك حيوان توخالي است» و «آمريكا،‌اروپا، دشمن ملت ما» را سر دادند.

امام جمعه موقت بيرجند در اين راهپيمايي مدعي شد: «از نظر اسلام امضاي قراردادهايي مانند پروتكل الحاقي محكوم و خلاف آيات قرآن بوده و پذيرفتني نيست.»

«مرتضي فاطمي» افزود: «در اسلام هر گونه رابطه و قرارداد با دشمنان كه موجب شود امتيازي به دشمن داده شود، ‌مردود است.»

وي در عين حال گفت:« اگر مقام معظم رهبري، صلاح كشور و نظام را در امضاي اين پروتكل بدانند، ما نيز تابع دستورات ايشان خواهيم بود.»

فاطمي با انتقاد از كساني كه «اطلاعات نظامي و سري نظام را به دشمنان نظام فروخته‌اند» بدون نام بردن از آنها افزود:« شايد با خيانت برخي از اين افراد مسؤولان ما مجبور به امضاي اين معاهده شده‌اند.»

میانه پاییز...





گنگ است و مبهم
چون دلشورهء صبح سرد پاييزي
پس آواز شوم زاغ
چونانی که زين پس
نفير اسرافيل
بشارتی است
روشنی بخش .
راستی
نفرين کدامين نفرت
گريبان آسودگيمان گرفت.
پچ پچ کدامين شيطان
به نوزادی
نام خدای رنج
در گوشمان خواند .
طعم تلخ کدامين گنديده بادام دانستگی
خوشدلی را
به کاممان زهری
همواره ساخت.
زورق بان پير
دگر باره
با کدامين وصله بر
بادبان اميد
زطوفان خواهد گريخت؟
هان هش دار
خاموش ببايد که بر اين خاک
فرياد گناهی است نا بخشودنی .
اينجا
دستت را نمی گيرند
آغوششان را
اما وامدارند

۱۳۸۲ آبان ۱۲, دوشنبه

چهار پونز کوچک

يک زن
يک چتر
و يک خيابان خيس بي انتها.
دور
اثيري
روياوار
مانند زني تنها
در پوستر فيلمي رمانتيک
بر سر در يک سينما.
تو را مي توان
اينگونه باز آفريد،
و با چهار پونز کوچک
به دورترين ديوار خاطره آويخت

ع. صفاري

۱۳۸۲ آبان ۱۰, شنبه

کوچه باغ


به پرنده ای که در ميانه پاييز آمد...


ای پرنده
ای پرنده بی پروا
ميگفتمت بر پی آن فوج گمشده در مه آشيانه مساز
من ساختم
باد آمد و
همه رويا ها را با خود برد
و کوچه باغ پاييزی باز بوی ارديبهشت گرفت...
خاطره سترون...

به مهرداد که خاطراتش هرگز کمرنگ نميشوند...

در دور دست نااميد
تنها امتداد طولانی شب است و
انتظار ويرانی
و قارقار کلاغان
هردم
خاطره مردگانی را زنده می کند
که هر روز تکرار می شوند
و غروب رویاها
کوچه را
از اشتیاقی منزوی تر از همیشه
سرشار می کند
و در حاشیه ای از این یاس مکرر
مردی
آخرین فریادهای ناامیدی خویش را
به ناگزیر
سکوت می کند
سخن از فرو نشستن و در ماندن نیست
سخن از سیطره سهمگین میله هاست
وقتی تمنای پرواز را
شعله می کشی
و دستهایی که دراز می شوند
بی آنکه بیابند و
بی آنکه پاسخی در خور بشنوند
و من
خالی تر از همیشه
به طنین صداهایی می اندیشم
که در معرق سکوت بر آمدند
و به خاطرهای کمرنگ پیوستند