۱۳۸۲ بهمن ۱۱, شنبه

تــُنگ

تنها افتاده بود ،
و از هوای من و تو نفس می کشيد ... !
با متانت پولکی هاي پیراهن گلگلیش را ،
با روياي شب سیاه هفت دریايش تاخت میزد ،
چشمش مبهوت منظره ميخكوب شده بر دیوار
بوسه شهواني خورشيد بر چاك سينه دريا...
وآنگاه خواب شيرين تصویر معوج ساحل می ديد...
در شگفتم
چرا من در همان هوایی که ماهیم را كشت
هنوز زنده ام ؟






۱۳۸۲ بهمن ۸, چهارشنبه

بن بست

روی ايوانکی نشسته ام ،
و هيچ از تو نامه ای ، نشانه ای ، و حتی پلاک افتاده از خانه ای ...
دستم در جستجوي بادو پاهايم بر کجاوه زمان ...
نگاهم ، همخواب ردپای ساده کسی ، مثل من است ...
که انگار از کنار خودش ،
تا ورقچين خيالاش ،
دايره می زند !

باور کن ،
من از شمار پرده دران ساعت گرگ و ميش نيستم !
اما ،
غروب کرده ام ،
حتی نشسته ام به پای ساعت پنج عصر ،
تا پای باغچه ات ،
آواز پرستو بريزم ... !

و افسوس ،
که اين دايره چقدر بن بست است ...

۱۳۸۲ بهمن ۴, شنبه

شرم

گل سرخت روی تاقچه ،
سيلی تازه ايست بر گونه ی سپيدم ... !

من
تسليم دل انگيزی دی ماه ،
سر از شمال دشتهايی بريده ام ،
که در آن ،
آرزوهايم به دست باد ،
جايی به جز خانه خورشيد می رود !
جایی جدا تر از آغوش نمناک ستاره ،
یا دهان باز کبوتری بی جفت ... !

آری ،
من عهد بسته ام ،
به جای سيلي سرخ رو گونه هايم ،
شرم حضورتو را بکارم !
برهنه

گوش مي كني ؟
شايد صدايي ساده ،
يا هواي سنگين بوسه و بادبادك ،
چيزي شبيه هزار حواسيل رقاص ،
درد گل شببوي نيمه خواب را
فرياد مي كشد اما
من
طور ديگري برهنه ام !

باور كنيد بي عصمتي يم دست خودم نيست ، !
من هنوز ،
فرق شرم گريه و
بوسيدن ماه را ، نفهميده ام !

آري برهنه ام ،
و برهنه قصد كرده ام بر در ديگري بكوبم ،

حالا فکر می کنی هنوز ،
كسي خانه هست ؟

۱۳۸۲ دی ۲۴, چهارشنبه

انتخابات...


اخبار را كه دنبال ميكنيد ؟ تعجب ميكنم كه اين حضرات كه اينگونه تحصن را بلد بودند چرا در اين چند سال در مقابل آراي احمقانه شوراي مثلا نگهبان قانون اساسي ( شما بخوانيد شوراي نگهبان سلطنت) سكوت كرده اند ؟ گويا آقايان فقط بلدند باغچه خودشان را بيل بزنند و بس. اين وسط مردم را به قول خودشان براي گرم كردن تنور انتخابات ميخواهند. يادتان مي آيد قديمها براي گرم كردن تنور معمولا از پهن گاو استفاده ميشد ؟ شك نكنيد ! براي آقايان وجود ملت حكم همان تل فضولات را دارد و لاغير !
احتمالا ميخواهند با شعار دشمن كوب " ديگي كه براي من نميجوشه ، كاش سر سگ توش بجوشه ... " بازي را به هم بزنند.
دوستان از من تحليل خواستند. از آنجايي كه هيچ قرابتي با سر و يا ته پياز سياست ندارم تحليلي هم ارائه نميدهم. چيزي كه ميگويم تنها يك برداشت شخصي ست و نمونه اي ست از آنچه شما در كوچه و خيابان هم به كرات شنيده ايد و ميشنويد ...

فكر ميكنم دست آخر مقام عظمي ولايت و اميد زحمتكشان و ستمديدگان عالم بخصوص ايرانيان مفلوك و ...نشسته هاي بوركينا فاسو فرمان ملوكانه دركنند و بگويند " جهنم ! يه حالي به استكبار جهاني بدهيد و چند تا از جيره خورهاي دست اولشان را تاييد كنيد. شايد خفقان بگيرند. يه وقت نكند هواي تاج و تخت ما را كنند "
راستي ديكتاتورها چقدر شبيه هم هستند!

آنوقت چه اتفاقي مي افتد ؟ چند تا از اصلاح طلب ها هم ميروند مجلس و گلي را كه دور قبل به سر ما زدند دوباره ميزنند.
افتخار تاييد مجدد حضرات هم به نام رهبر تمام ميشود. ميبينيد ؟
اين ويرانه كه لانه موريانه ها شده نياز به يك آتش دارد. با يك امشي زدن ساده فقط چند مهره سوخته جايشان را ميدهند به مهره هاي تازه. همان كاري كه در زمان تعويض رئيس قوه قضاييه قبلي هم كردند. آقاي يزدي فحاش رفت و بي وطني جايش نشست. كسي كه حتي مليتش هم محل شك بود !
و كاري را كرد كه يزدي هم از پسش برنيامده بود.
نه دوستان . اميد بيهوده نبنديد. فارغ التحصيلان مدرسه حقاني تا اين مملكت را آب لنبو نكنند و تمام خونش را نمكند دست از سر ما بر نميدارند. استاد تمساح يزدي شاگرد تربيت كرده نه برگ چغندر !
اگر آقايان صادقند چرا اين مناقشه را در سطح نخبگان نگاه داشته اند ؟ هنوز هم دانشجويان ساده لوحي پيدا ميشوند كه برايشان به خيابان بريزند و بخاطر خوش تيپي مفرط شكار عكاس مجله تايمز شوند و چند سالي بعدش آب نه چندان خنك اوين را بخورند. وقتي طلاب قم ميروند كه چشم فتنه را در مجلس كور كنند مگر ما چه از آنها كمتر داريم تا نكوشيم يك بار براي هميشه حيدر حيدر گويان و دار و دسته شعبان بي مخ بعد انقلاب را سر جايشان بنشانيم ؟
اگر ذره اي صداقت در ايشان ميبود از پتانسيل هاي مردمي استفاده ميكردند . نه آنكه پشت پرده سر لحاف ملا معامله كنند و زد وبند بتراشند!
تنها راه كارممكن براي برون رفت از اين بن بست رفراندم ويرايش قانون اساسي است. تا اين قانون بينوا را از دور باطل و نامشروع انتصابات رهانيده شود و تمام قدرت نقد پذير ، پاسخ گو و ادواري شود !

راستي از خودتان پرسيده ايد چرا قانون انتخابات آدمخواران گينه بيسائو و ساحل عاج بسيار مترقي تر و دمكرات تر از مملكت گل وبلبل ماست ؟...

۱۳۸۲ دی ۲۲, دوشنبه

۱۳۸۲ دی ۲۰, شنبه

كوچه باغ من...

به او كه همراهم شد در كوچه باغ پاييزي
و بر زخم زرد برگهايم مرهم گذاشت...


تسبيح طولاني بوسه هايت ،
دانه دانه ميريخت و من هنوز ،
آخرين شاخه هاي پنهانت را نديده بودم ،
حتي پرنده اي،
كه رويش ، آشيانه ساخته بود …
اصلا ،
بي خيال اين حرفها ،
من كه با بهار زنده نبودم تا با قصه يكي دو شكوفه بميرم ،
مهم تر از همه ،
صداي افتادن دانه بر دانه ي بوسه ها بود ،
ذكر پشت ذكر ،
كه ميماند مثل جاي پاهايت ،
توي برف ،

آواز پرستويي ماندگار كه مي خواند ،
شايد ميخواست ميان شاخه هايت ،
ناخوانده بنشيند … !


۱۳۸۲ دی ۱۸, پنجشنبه

خونه جديد

كوچولوهاي عزيز به پيش!
اينجا خونه جديده!
در و پنجره نداره..اما بد هم نيست!
كسي بخاطر بازي با مورچه و كرم دعواتون نمي كنه.آخه حالا اونا همسايه هاتونند!
ماه اين طرفها آفتابي نميشه....خورشيد هم همينطور!
سرو صدا نكنيد..اون بالايي ها دوست ندارند!
آخه مي خواهند زود فراموشتون كنند!
نكن دختر! دستتو از خاك بيرون نيار! فروغ بازي ات گرفته؟؟؟
مگه نمي خواي زودتر برن!
اينجا شب و روز نداريم! مسواك زدن هم اجباري نيست.
نه شبها باد كوير شلاق ميزنه نه روزها آفتاب شمشير!
نمي خواد نگران خرماهاتون باشيد ..هميشه كسايي اونا رو براتون خورده اند!
نمي خواد نگران پرتقال هاتون باشيد ..هميشه كسايي اونا رو براتون برده اند!
وقتي كه باز فراموشتون كردند..اونوقت ميتونيد بلند بلند بازي كنيد....
كوچولوها...اينجاست شهر جديد بم...

كروكوديل خان

۱۳۸۲ دی ۱۷, چهارشنبه

بم شهر بي دفاع

گل گلدون من شكسته در باد...


ديدن اين كليپ را به همه توصيه ميكنم ...

۱۳۸۲ دی ۱۵, دوشنبه

فرشته...

تاجشو گذاش رو سرش ، نگاشو انداخت به ابرا ...
گفت اينجا که زمينه ،
نه من مال آسمونم ...
دو تا بال در آورد و پريد
اونقدركه رسيد پيش پرستوی جامونده پاييز ،
پيش دم آويزون همون بادبادک سپيدی ،
که تو خيالش
يه عصر تابستون
پر كشيده بود ... !

آره تاجشو گذاش رو سرشو پريد توی ابرا ...
خيس شد ،
يخ زد
بوی خاک بارون خورده ی تو لباساش ،
يادش رفت ...
همچی که نگاه به پايين کرد، آفتاب گولش زد ...
سوخت !

تاجش رو زمين افتاد ، روی خيسی خاک ،
تا کی اون رو ، رو سرش بزاره دوباره ،
يا هوس کنه که بپره تو ابرا ... !



سوال
...ما تلخی عبور را چشيده ايم...
در تشنج اکنون شناوريم...
و در التهاب فردا جان می دهيم...
چگونه می توان در وهم يک لحظه گم شد
و به پايان رسيد؟....

۱۳۸۲ دی ۱۳, شنبه

گل سرخ


چشمانش در دل شب برق میزد. کافی بود که دستت را روی سینه اش میگذاشتی تا بیتابی قلب پر شورش را حس میکردی. امروز روز آخر تنهاییش بود. کافی بود که صبر کند . آنهم تنها چند ساعت . آنوقت دیگر وقتش بود که به حمام برود.بعدش منتظر بماند تا خواهربزرگش کبری بیاید و صورتش را از تمام آنچه که نشانه ی دوشیزگی بود پاک کند و ابروهای پرپشت و کمانش را همانطور که محسن دوست داشت برایش نازک کند. روی لبان تشنه بوسه اش رژ قرمزی برند و درگوشش رمزهای شیرین اما شرم آور عشق ورزی را زمزمه کند. موهای باند مشکی مثل شبقش را بیاراید. لباس سفیدش را تنش کند و چادر سفید گل دارش را سر کند و آنوقت منتظر بماند تا محسن بدنبالش بیاید. دستش را بگیرد و به اتاق عقد راهنماییش کند.خطبه را که خواندند دیگر تمام است اگر چه این را نیز میدانست که هنوزباید برای تنها شدن با محسنش لحظه شماری کند.

بخاطر این لحظه سالها جنگیده بود. سالها شماتت شنیده بود . سالها بود که هر شب هنگام خواب جای خالی محسن را بر بالینش می بویید. هر شب با خود نوازش های محسن را در خیال مرور میکرد و گونه هایش از شرم سرخ میشد. سرش را زیر پتو میکرد مبادا سرخی صورت راز درونش را آشکار کند . آخر سر هم با لبخندی از سر رضایت به خواب میرفت.

اما دیگر تمام شده بود . این چند ساعت را که میگذراند محسن مال او بود و او مال محسن. در خلوتشان به او قول داده بود که اولین بوسه اش را با شاخه گل سرخی معاوضه کند . یادش میآمد روزی که این قرار را با هم گذاشته بودند از شرم چند ساعت قلبش بشدت میکوفت.یادش آمد دیشب به راحله خواهر محسن سپرده بود که برای محسن یک شاخه گل سرخ بخرد. بیچاره راحله تعجب کرده بود. آخربعد از این همه گل که فامیل و آشنا برایشان سر عقد می آوردند دیگر گل جداگانه چه معنی میداد. بیچاره راحله نمیدانست آن گل بهای سنگین اولین بوسه و اولین آغوش را خواهد پرداخت. آری. آن روز را کاملا به یاد داشت. همان روزی بود که به محسن قول داده بود برایش زن زندگی باشد. هر شب زانویش را بالش سرش کند . موهای مجعدش را که بوی مردانه تلاش را میداد بنوازد و دستان محکمش وخسته از کار روزانه اش را به سینه بفشارد...

این همه بی تابی برایش تازگی داشت. حسابی هوایی شده بود . خوابش نمیبرد. هنوز هوا روشن نشده بود که از رختخوابش بیرون آمد.دزدکی چادر سفیدش را به سر کرد. به حیاط رفت تا آبی به سر وصورتش بزند. شاید این هیجان وصف ناشدنی کمی تسکین یابد. دو قدم بیشتر نرفته بود که انگار چیز بدی اتقاق افتاد. قلبش لرزید و زمین زیر پایش نیز بدنبال آن .
خشتی از دیوار رو برو فرو افتاد و پس آن باران خاکی خشتها بود که میبارید...

دو روز بعد از آن روز صورت سنگی دخترکی سفید پوش توجه تمام امدادگران را به خود جلب میکرد. او نه میگریست و نه به اطرافش توجهی داشت. جسدی کفن پوش را در آغوش گرفته بود و انگار در گوشش چیزی زمزمه میکرد و گاهگاهی گل سرخی را که بدست داشت میبوسید...

کسری
شنبه ششم دی ماه
تهران