۱۳۸۲ اسفند ۹, شنبه

خواب فردا...

روز می گذرد
مینوازد چشمانم رویا را
آرام آرام بر پنجه های شب
بی آنکه ستارگان را
از خوابهای نقره ای مهتاب برنجاند .
رسيدن به لحظه های مقصد
از نخستين نگاه
تا آخرين لبخند
آسمان را مديون رويای دلپذير زيستن می کند .
اگر بر ترديد دقيق بنگريم
شعرمان هم خاطره ای خواهد شد

و ما می مانيم و روز
که باز هم آرام آرام
بر پنجه های روشنای شب
بوسه می زند .
تا خورشيد فردا
روشنتر مجال زيستن يابد ...

۱۳۸۲ اسفند ۵, سه‌شنبه

قفس 2

پرواز را به خاطر بسپار ، پرنده مردنيست
فروغ

گفتند ،
روي سفره هفت سين امسال ،
سين هفتم ،
سر بريده كبوتريست ،
كه آواز آسمان بي چلچله مي خواند ،
چيزي شبيهِ " پرواز ،ممنوع است " !

شك دارم !

شايد سر سفره هفت سين امسال ،
سر بريده كبوتري باشد اما ،
كبوتر به پرواز زنده است ،
آواز با چلچله
خواب با رویا
من با خواب ...

نازنينک من!
بيا بادبادکهامان را همين جا هوا کنيم
که روی آن برهوتهای خانگی مان
جا برای پرواز کودکانه نيست !
باور کن ، من هم يک وجب آسمان آزاد می خواهم !

آری
با تو ام !
از پشت پنجره نگاه کن ؟
چگونه می شود نشست ،
وقتی هنوز ،
زير هر درخت سايه ايست ،
و زير هر سايه ، آوار کابوسی ؟

چگونه می شود ، به دلداری قناری نشست ،
وقتی ، که درون هر قناری قفسی ساخته اند ،
و درون هر قفس ، يکی باغ پر از قناری تسليم !

من ،
پنجره را نخواهم شکست ،
آنقدر آبش خواهم داد ، تا جوانه دهد ،
و وقتی درخت شد ،
زير شاخه هایش ،
سايه ام به دلداری قناری ها ،
آواز بخواند
وآنگاه سوگ واپسین خواهد بود...

قفس

حالا که جرم من ،
از عشق تو گفتن است ،
مرا در قفس خاطره هایت کن،
زیرا من ،
انگار سالهاست به آواز چلچله بوسه هایت ،
دلباخته ام ...

۱۳۸۲ اسفند ۱, جمعه

مهتاب

نمی دانم از کجا و چرا
ليک گويی که سالهاست می شناسمت
همدرديت را
نجوای خيس نگاهت را نیز
و مرگ زمان
در لحظه های زنده ی مردن برای هم...

و اين منم اکنون...
لبريز از نياز تو
سرشار از آرزوی رهاييت از هر چه درد ...
و اين تويی که می کوشی
که بذرم را بکاری بر باغچه ستاره هایت
تا ستاره ام باشی

ای ماه من...
من اينک تو را به خواب ترک می گويم
گرچه نمی خواهم از تو دور شوم ليک
مرا از ميان نور خود در اين شام تاريک
پرواز بده تا سقف آسمان های سرد
آنگاه که لبريزم از رهاييت از هرچه درد...
و باز اين تويی که می کوشی
که پنهان کنی درونت را
که تا مرز درک همراهی کنی مرا...
مهتاب رويايی من...


***

چشمانم گويا بسته اند
صدايي در من خود را تکرار مي کند
نرگس را بو مي کني
و من صدايت را لابه لاي عطرِ پاييزي آن مي شنوم
من مست
مست مي شوم هنوز را....

وباز در تن ِ من برف مي بارد
حزن ِ عجيبي که من مدام در آن دوره مي شوم
باز صدا
صدايي که روي آن نماز مي خوانند وسعت ِ حضور تورا
توصدا مي کني نام ِ کسي را که باد
دارد با خود مي بردش !

۱۳۸۲ بهمن ۳۰, پنجشنبه

سوال هوش
حذف شد...

۱۳۸۲ بهمن ۲۹, چهارشنبه

رعنا دختر شالیزار
برای آنان که در تابستان شصت و هفت سفر کردند...

سالهاست که قبل از تغزل ستاره ،
رعنا دامن سبزش را به پا می کند ،
و آن روسری گلدار صورتی اش را به سر
و آن نگاه پرباران ساعت پنج عصر را میدوزد به افق حاشیه خاکستری افق شرق
خورشید که آرام گرفت نیم لبخندی میزند
چراغ زنبوری روی تلار را میگیراند
تا زنجره های درخت دوردست دوباره شور آواز کنند
مینشیند کنار خاطره رود خيال انگیز نفسش که هنوز بر بالشش پرسه می زند ،
بوی اسپند و هق هق ماهور ،
سفره صميمی مل مل و راهی دراز
اشاره های پر معنا
هرم لبهای تشنه بوسه
و عشقبازی بر ملحفه های لاجورد خورده...
هاه ...

می ترسد از شغالها ،
که غريب و تشنه خون ،
هلهله بر پای می کنند ...

سينه هاش برهنه ، چشماش می لرزند ،
تب دارد از رقص سايه با چکمه ای سياه،
که قلبش را عجيب به زیر پا کشيده اند !

به گمانم مردي بود ،
بی شک روبروی جوخه مرگ
آری
آن شب به هماغوشی واژه و گلوله رفت !
با چشمان بسته
و قلبش مالامال از این کلام بود
" رعنا ، دیدی چقدر ساده دوستت داشتم ! ..."






۱۳۸۲ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

انتخابات و کاندیدای اصلح به حکم حکومتی آقا...


حذف شد...

۱۳۸۲ بهمن ۲۰, دوشنبه

نرگس

اي همدرد صبور !
باور مي كني كه كسي در اين حوالي پيشم نمانده است؟
و به جز خاطره گل نرگس و آتش
چيزي يادم نيست؟
و من چيزي نيستم جز خاكستر ققنوسي كه از بستر زفاف اقاقي ها بر جاي مانده است
تا فردا صد هزار بارانه جوان شود
و باز تكرار...

نبين كه خنده هايم پيش تو باريدند ،
كه من با گريه مي خندم
و خيال ،
و آوازي كه هميشه درميانم فرياد مي كشد انگار :
" كمر بر كدام راه ساده بسته اي ؟ ،
آنهم ميان همه احتمال و اين همه تكرار ! "

با همه اينها زنده ام،
آري امشب ،
هفت شهر رويايي من چراغان است ،
بگذار ،
بگذار تير بارانم كنند
تا با ياد نرگس و بوسه به خواب خاك روم.....




۱۳۸۲ بهمن ۱۸, شنبه

واپسين آرزو در تسالونيكي

چه ميشود كرد؟
شب ، قدر آغوش روياي اقاقي ها را نمي داند
يكه چراغ كورسوزي ست ،
كه با فتيله نفريني ش بر درازاي يلدا خميازه ميكشد
وهمي اثيري ست
بي خبر از كوله بار سبك اطلسي
كه صبور و گرم و پر خواهش
! قلب سوزان آفتاب را نشانه رفته است …

كاش ، قبل از هق هق آخرين ستاره ، خروسي بخواند ،
براي من كه عاشق بوسيدن يك بغل آفتابم
و در انتظار سپيده فردا...

۱۳۸۲ بهمن ۱۶, پنجشنبه

نشاني


انعكاس سبز حضورت ،
روي انحناي بال پروانه ،
مي لرزيد ،
آوازت از دور پيدا بود ،
گفتي راه بسيار است ،
و سحر
چيزي ست ميان باغ ريواس كوهي خيال انگيز
و اضطراب لحظه وصال .
و نشاني لبخند پشت پاورچين هق هق دختر ميناست ،
جايي خيس تر از گريه هاي بانوي بهار و
كافيست بيابي كجا لاله با سار مست ميرقصد !

باور نمي كني ؟
گفته بودم كه خواب ديده ام!
و دررويا ميانت نشسته ام ،
بردوش ، چليپا ،
بر كمر ، آه سنگين هزار قاصد بي سر ،
و راهي ،
كه تا ابد ادامه داشت …

كاش
كسي مي گفت :
حقيقت ،
همان دردانه نيلوفري ست ،
كه قلب تكه پاره از شب سياهش را
روي چك چك ناودان و چراغي نمور
زاييده است !

۱۳۸۲ بهمن ۱۵, چهارشنبه

رويا

نشسته ام ،
به پرچین چلچله اما ،
خیالی نیست ،
به حبس هزار میله سپید هم خواهم نشست ،
من از کودکی ،
من از هفت سالگی ،
همیشه عاشق ساعت تنگ نيمه شب بوده ام ،
که رويا دوان دوان ،
توی آسمان ،
چرخ می خورد !
بدون فکر ،
بدون ذره ای خیال و ترديد مي نشست بر بام چشمان بيخوابم

حالا نشسته ام دوباره ،
تا از کنار ریل ،
شاید ،
یک روز ، صدای سوت یک قطار رويا ،
برقصانتم اما
اما اينبار در بيداري ...!

۱۳۸۲ بهمن ۱۴, سه‌شنبه

ديروز برايم روز فرهاد بود. گفتم شما را به ترانه اي از او مهمان كنم.
قهوه تان را نوش جان كنيد و دمي گوش بسپاريد به حزن نوستالژيك اين ترانه...

۱۳۸۲ بهمن ۱۲, یکشنبه

آدم برفي

براي آدم برفيهاي تنهاي باغ محتشم

آدم برفي تنها يك پا دارد
و چشمانش دگمه است
و پيراهنش، كهنه پاره اي...
اما مي خندد
آدم برفي در برف
مي خندد...
چرا كه شانس اين را داشته است
كه باشد
كه آدم برفي باشد


ديگر سنگها ، فرسنگ ها...
و خورشيد
چه اهميت دارد...