۱۳۸۲ اسفند ۲۴, یکشنبه

گور به گور

نشسته اي اين جا و
غمبرك زده اي
و بي قرار
به چاله هاي گل آلود ِ اشك ِ تلخ ات
در بارش ِسيل گونه ي چشمي سياه تر از درد
تا اين سان صبور،
تا اين سان سنگين،
به چه نگاه مي كني؟

روز است كه ديگر باره
هم از اين گونه سبكبارانه
از برابرت مي رود
وبانوي پر كرشمه ي شب
كه با دامن مالامال از ستاره اش
نگاه ات را نا گزيز
آذين مي بندد.

آه ،
اي خواب گمگشته!
تو با اشك هاي شورت
چه ساده دلانه مي كوشي انكاركني
كه از همان اول هم مي دانستي
كه پرنده فرجام با بال هاي گشوده ي سيماب وارش
با آن دو چشم ِآرام دريا گونه اش
در هر چرخي كه مي خورد دورميشود ،
و به رغم آن كه خيره به تو مي نگرد
به جست و جوي تو نيست.
دريغا
دريغ
كه آرزوهاي از كف رفته اش را مي جويد
و آرزوهاي از كف رفته اش
در تهي گاه بي مرز ِآغوش ِتو نيست.

هان آسمان ،
آسمانِ دل شده ي غمناك.
زنهار
كه نشسته اي اين جا و
تكه هاي شكسته ي غرور ديرينه سالت
در آينه ي صافي نگاهي كه افق مغموم مغرب را تداعي ميكند
دزدانه در تو مي نگرد
نگاه مي كني
كه چه ؟

انكار نكن كه از همان اول هم خوب مي دانستي
كه پرنده هراسان از مرگ ِناگزيز روياهايش نيست
كه سينه ي تورا گريزگاه امن پروازش مي خواهد .
مي دانستي كه تو
اي تنها وسعت خالي قابل اعتنا
كما بيش ،
تنها يك وسعت يگانه ي قابل اعتنائي
براي عبور شكوهناك او
كه جز پرواز را
پرواز را
پرواز را
با تو نمي خواهد.

هان اي آسمان ،
آسمانِ تنها مانده با تنگ خلقي ِعريان ِخويش
برو!
اكنون برو ودر بسترِ سرد و خالي و خراب خويش
خاموش بمان
كه مي داني
آسماني از اين دست را
تقديري جز اين نيست.

پرواز را بنگر
و پرنده را
و حسرت هايت را چنان
بي دريغ ببار
كه زمين
براي هميشه
از آواز هاي غمناك ات
سوگوارانه بمويد...

۱۳۸۲ اسفند ۲۳, شنبه

جای خالی ماه...

ديروز غروب
وقتی به سفارش آينه
رفته بودی تا از کنار جوی پايين باغ
برای ميهمانان هميشه ی عيد
چند پر پونه بچينی ،
من کنار همين پنجره
به جای خالی ماه نگاه می کردم ، که گريه ام گرفت
نه فقط به خاطر دير آمدن ماه به قاب بلند آسمان
که هر شب به انتظار آمدنش
خواب از چشم میرانيم
و نه فقط به خاطر دير آمدن تو از پرس وجوی باغ
نه...
من دلواپس روح زخم خورده ی تو
که در پنهان پر رنج ترين درد بر زبان نيامده ات می آشفت، گريستم ...
می دانم
نبايد می گريستم !
ما عهد کرده بوديم ،
که هر راز پر درد اندوه را بی گريه به ياد آوريم
ومن زير سخت ترين قول زندگيم زدم
سرزنشم نکن ...
باور کن شاعر بودن آنقدر ها هم آسان نيست
که بتوانی اشک نريزی و زنده بمانی
يادت باشد
پر بار ترين کلمات شعر
هميشه در موج گريه زاده می شوند...

۱۳۸۲ اسفند ۲۱, پنجشنبه

دعا

می دانم
باد تمام ترانه های مرا
قبل از من
به گوش تو رسانده است
به گوش تو و به گوش آن پرنده ی آشنای منتظر
که بر تک درخت حياط خانه آشيان دارد

ولی حالا ديگر همه ی ترانه ها
بوی آشنای پيراهن تو را به خود گرفته است
که در شب تاريک تب دار
مرا به رويا روشن گهواره ها دعوت کردي
آن ميهمانی ناب که در آن
دلم را
به ازای شيرين ترين اوقات ديدار
از کف دادم
و دل به ازای اين همه بهار ، چه اندک!
که بايد جان بخشيد.

حالا بيا تا مثل هميشه دعا کنيم
که باران ببارد
تا پرندگان کوچک خسته
غبار پرهاشان ، به آب بشويند...

مي دانم
اين روز ها تو هم مثل من
از پيوستگي آسمان ودود ، دلتنگي
کمي حوصله کن
خوابها گاهي دير تعبير مي شوند
فقط بايد دعا کنيم
که هر چه ابر خيس بر بالاي اين دامنه مي آيد
بي گريه خدا حافظي نکند
تا ما در بوي خاك باران خورده تازه شويم...

۱۳۸۲ اسفند ۱۴, پنجشنبه

امتداد لحظه ها

پشت نگاه تو فاصله اي نيست
نهفته ها آشكار است
و گمگشته ها پيدا
و من نزديك تر از تمام فاصله هايم
چه كسي عاشقانه تر از تو
فرياد مي زند عاشقانه ها را ؟

كاش در خانه ما حوضي بود تا كه هر روز در آن خويش را مي ديدم
تا كه يادم نرود عكس كسي در حوض است
و شبانگاه از آه ، ماه را مي چيدم
قصه وسعت درياي كبود
بهر آگاهي ماهي هايشان
واژه در واژه دعا مي خواندم

كاش امتداد لحظه ها
تكرار دوباره با تو
بودن بود ...