۱۳۸۳ مرداد ۳۱, شنبه

المپ و نفرين خدايان

و آيا اين آتش زندگي است
كه مرا بر شعله هاي خويش مي رقصاند ؟
و بي آنكه از دست گره بگشايم
حيله هايم را مي خواند ؟

در نگاه من
رودي جاري در خود فرو مي ريزد
غرق مي شود
و مي خشكد .

واينگونه فرو مي شكنم غرورم را ،
و مي ميرانم لحظاتم را ،
از ياد مي برم
طغيانم را ،
و از آن پس ميان راه ،ميان راه و رود
نگاه عابري ملتهب با خاطراتي تشنه آب مي نوشد .
آب مي نوشد .
وآب و طرواتش در حنجره سوخته مرد پخش مي شود .
زندگي سنگدل است
آسمان و زمين سنگدلند
ودست در دست يكديگر
مرد را ، نفسهاي مرد را ،در گره دار مي فشارند .
دار سنگدل ترين .
در نگاهها ، سنگها هستند .
بر گورها پايدار
و بر پاي دار استوار ...

۱۳۸۳ مرداد ۲۵, یکشنبه

پارميس

هنوز خوشبخت است پارميس كوچك
كه با آن چشمان سبزش
مادر خوب عروسك هايش است
و آرزو مي كند:
بزرگ شود
موهاي بلندش را ببافد
عروس شود
دستش به كليد برق دستشويي برسد
هنوز خوشبخت است پارميس كوچك
كه فقط آنچه را پشت ويترين مغازه ها مي بيند مي خواهد
و تنها براي آنچه ندارد، مي گريد
خوشبخت است كه هنوز معناي آوارگي را نمي داند
معناي غربت كشيدن
و معناي بسياري واژه هاي ديگر را هم
خوشبخت است
بسيار خوشبخت است
و من به اين همه خوشبختي او رشك مي برم

۱۳۸۳ مرداد ۲۱, چهارشنبه

محتضر

سردم است
دست خودم نيست
وقتي به نور باز مي گردم
حتي وقتي كنار خورشيد مي نشينم
باز، سرما
رهايم نمي كند
مجبورم به خاطرات گرممان
از روز هايي بسيار دور
چنگ بزنم
مجبورم...

۱۳۸۳ مرداد ۱۹, دوشنبه

خوشا به حال لك لكها...

خورشيد جاودانه مى درخشد در مدار خويش
ماييم كه پا جاى پاى خود مى نهيم و غروب مى كنيم
هر پسين
اين روشناى خاطر آشوب در افق هاى تاريك دوردست
نگاه ساده فريب كيست كه همراه با زمين
مرا به طلوعى دوباره مى كشاند؟
حسين پناهي


حسين پناهي هم در تنهايي پر كشيد.
خبر ساده مرگ تلخك خيلي آزارم داد. روزي در مصاحبه اي از او پرسيدند " اگر بميري چه كسي بيشتر دلت تنگ ميشود؟ يا همان پريشاني هميشگي پاسخ داد :" خواهرم و يك نفر ديگر كه نميتوانم اسمش را بگويم "
حالا نميدانم آن يك نفر ديگر بي حسين و آن تلخ خند هايش چه ميكند. او را هميشه دوست داشتم ,نه بخاطر اينكه بازيگر خوبي بود يا شاعر پر شوري . او را از اين رو دوست داشتم كه هميشه خودش بود . صريح و تلخ و گزنده و پر از بي واهمه گي و سادگي دوست داشتني روستايي . نميدانم ، زنده بودن او جاي كسي را تنگ نميكرد .حتي بي حوصله گي هاي گاه و بيگاهش نيز آزارنده نبود. او كه مشكلات را خود زندگي ميدانست نه زاييده آن ،تنها مشكلش متفاوت بودن بوذ. مشكلي كه كم و بيش بين قشر هنر مدار رايج است.

خداوند او را با لك لكهايي كه همواره به حالشان قبطه ميخورد محشور كند.


...و به زودي همه در زير خاک خواهيم خفت. خاکي که به هم مجال نداديم تا دمي بر آن بياسائيم.

حسين پناهي " چيزي شبيه زندگي "

۱۳۸۳ مرداد ۱۸, یکشنبه

كابوس بيداري

وقتی که هر شفق
با تکان تند سر انگشت آفتاب
بيدار می شوم...
گويی در انتها
در رستخيزدنيای خواب خويش
با جرم ترک قافله بر دار می شوم...

۱۳۸۳ مرداد ۱۷, شنبه

نيلوفر در سردابه ها،
شعري از ويدا قنبرپور براي روزنامه نگاران


براي روزنامه نگاران، آنان که به لهيدن خوشه هاي انديشه متفاوت با داس کند دگم انديشي عادت نکرده اند و همواره قصه سيب و سرگرداني آدم را در اين سرزمين تجربه مي کنند

همين ديروز بود وقتی نيلوفر
در سردابه های بويناک
بر شاخه مصلوب نور پژمرد
کسی به قطره اشکی مرثيه نخواند
هيچکس از او ياد نکرد
به خط شعری از آفتاب
وسلام ما بوی شمعدانی نمی داد
من خوشه های انگور را فراموش کرده بودم
و رويای زايش را
***********
همين امروز صبح بود
تن ساقه گندمی
از زخم داسی کند لهيد
به ياد آوردم
بايد اذان بگويم بر بام خانه های از ياد رفته
وضو بگيرم با تکه های آفتاب فراموش شده
واقامه ببندم با شاخه های نور گمشده
بايد به نماز بايستم
رودر روی خدا
در کوچه های غبار گرفته
وخدا را سوگند دهم
به روزگاری که هردم خورشيد را از ياد ميبرد
و سيبی تازه را گاز بزنم !

۱۳۸۳ مرداد ۱۴, چهارشنبه

رويا

کاش در المپ بودی!
شايد شبی ميزبان اشتياق ديدنم می شدي
گپی مي زدیم
و به پهنای ترس پرنده کوچک راه گم کرده ای دلهامان دوست می شدند
تو اما می خواندی از آن روزها که نمی دانم
ومن می گفتم از اين روزها که انگارتو نمی دانی !
وتا انتهای بردباری پروردگاريت حرف می زديم
تا عمق شب
تا رويا ...

۱۳۸۳ مرداد ۱۱, یکشنبه

دهانت را مي بويند ، مبادا گفته باشي دوستت دارم ...



بدون شرح
برگ

خشك و تكيده فرياد مي كشم :
خش خش

زرد مي شوم
ميبارم از مادر درخت
ناله ميكنم :
خش خش

باد به تازيانه مي زند مرا:
خاموش،
كسي حرف تو را نمي فهمد
سكوت كن


…وانگاه مي برد مرا
مي برد
مي برد ...

وتا بهار در خاك باغچه فراموش ميشودم ...