۱۳۸۳ آبان ۳, یکشنبه

سرنوشت

چگونه زيستن
در باريکه ی مرگ و حيات
و کوله غمبار سرنوشت را
در تنگاب پر کج و گيج اش
پس پشت قلب های پير و فسرده ی خويش وا نهادن

عشقی اين چنين
که بر قناره ی آزها و آرزوها
سلاخی شد
همه اش اين بود زندگی
و آخر
هيچ!

دريغ!
که عشق را سقفی شان نشد
و چارديواری
وبستری
مامن راز توامانشان

اينک! تنها سکوت مانده است
پس آهی رنگ باخته به هيچ
و دردی تا اعماق ريشه دوانيده
بر ميراث حياتی پر کج و پيچ!

مرگی برای زندگی
و زندگی برای هيچ!

۱۳۸۳ مهر ۲۹, چهارشنبه

هشتمين گناه

سکوت که می کنی
فکر می کنم
بدت آمده
من بد بوده ام
فکر می کنم
حالت خوب نیست
خوش نیستی
فکر می کنم
به چیزهایی که
فکرش را نمی شود کرد
فکر می کنم
به سکوت فکر می کنم
و چقدر سکوت
که در سکوت می کنم...

۱۳۸۳ مهر ۲۶, یکشنبه

دُمـُـل

تپه ای مجنون
دُمـُـل درَد زمين
آبله گون از خلوت هزاران کلاغ
ته مانده نشخوارِ اندوه آدميان را
در فضله های خيس سياه پوشان
بر خاکِ پيکر خويش می کشيد ،
تا فصلی تازه که سر می رسد
غنچه های اطلسي را مادري كند ...
زماني را كه کودکان سيمان زده ی مخمور
از التهاب زخمهاي آهنِ
نه مويه کنند
و مادرانشان نه تلي را بهانه گيرند
که دردزاد اندوه شان است ...

دلگير نباش
هميشه بهار مي آيد
نسيم مي وزد
تپه خيش می خورد
و هزارها کلاغ می شورند...

۱۳۸۳ مهر ۱۴, سه‌شنبه

گرگ و ميش


آن اولين
وآن آخرين کسی که خورشيد را
از نيمه ی ديگر زمين می زاييد تير سيمانی متروکی بود
که از پاسبانی شبانه اش
خسته بود و می خوابيد .

يک رشته می گسست .
به سوگواره اش
هزاران شعله می افروخت
و جهان رو به رنگ سرد سايه می رفت.

خورشيد خواب مانده بود
و آن اولين
و آن آخرينی که دستانش را بيرون می کشيد
مرده بود .

۱۳۸۳ مهر ۱۲, یکشنبه

ني لبک

آفتابی را بر خواهم چيد
که ژرفنای فروتن خويش را
يارای ديد بتواند داد
يا
گودال گور خويش را از خويش و خاک پر می کنم
که هيچم از اين دو به نيست

هراسناک
بر چنگال خيس عطش
به تمامی
می کوبم
تا بلکه قطره ای
من از خويش
خيس می شوم
نه از تعرق بيرون
و خراش های خامشی رد ناخن های شهوت نيست
سترگ و زخمينه راهی بيش است
گلوگاه فرو فرياد را خفتن
از فرو خفتن خويش
چرکينه بسته است
تا نای ِ‌بی آواز ني لبکی باشد برای رهيدن ...

۱۳۸۳ مهر ۱۱, شنبه

باران آخر...
به هخا و كودتاي ابلهانه اش

ايستاده اند در آغوش باد
چوبينه تيرهايی سيم خورده
که شبان گاهان
چون انتری
آفتاب را گزافه قی می کنند .
و روز به شکرانه اش خاموشند.

همين امروز بود كه دو جفت ابر ضخيم
شيرابه غذای خويش را با هرزه گی
از پستان عريان آسمان می نوشيدند
و باران زاده می شد .

خرابه ستارگانی پلشت
به سخره گرفته بودند
خورشيد را به رنگ اندک مضحکشان ...
و اَبَر ستاره ی رخشان
عزلت گزيده بود
و تابوت گونه شب از راه رسيد .
شيرابه پاشيد و زنجير گون
آوار بام ها می شد آن قطره های آب !
و گزافه مقلدان آفتاب را
درخششی فزاينده آکند ...
تا پاس شب بگذرد و
فرومايه اخترانی پست
در پرتو گرم آفتاب
در خود فرو شوند
و روز آغاز کسی باشد ...

امشب باران زنجير گونه می بارد
به گمانم اينبار خورشيد را يارای آمدن نيست
و هوای منبسط از ريزه های آب
يکريزِ همچنان فرو می پاشد ...