tag:blogger.com,1999:blog-37275892024-03-19T04:12:42.623+01:00بوی تلخ قهوهUnknownnoreply@blogger.comBlogger148125tag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-78486869794796722622014-02-10T20:39:00.001+01:002014-02-10T20:39:31.760+01:00تنها در وین
دارم ترک می خورم از این همه احساس متناقض توی این شهر کوفتی؛ از یک سو ، دوستان زلالی دارم در آن که یک لحظه مصاحبت و معاشرت شان می ارزد به رنج این راه طولانی . دوستانی که همین که بعد از چندین ماه می بینمشان ،انگار وسط خانواده ام نشسته ام و همین دیروز بوده که رفته ام ، از سویی دیگر غریب ماتده ام در شهری که زمانی خانه ام بود ولی اکنون حتی از خیابان هایش هم چندشم می شود، حتی از زنگ اسم شان که صدایی Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-42350564729622411362012-06-11T18:34:00.002+02:002012-06-11T18:34:29.574+02:00میرحسین ؛ تو هنوز رئیس جمهور مایی..Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-8447031141249979402011-03-03T13:32:00.014+01:002011-03-04T11:02:40.292+01:00کوچ
رومانی ؛ جاده کنتستانتزا به بخارست
اینجا خانهی قدیمی من است. آب و جارویش کردهام و پس از سالها دوباره در آن خواهم نوشت. آرشیو نوشتههای قدیمی مغشوش و ناقص است، لینک خیلی از تصاویر شکسته . باید همتی باشد تا از دامنهی قدیمی مرحوم منتقلشان کنم اینجا و دستی به سر ورویشان بکشم. عجالتاٌ فقط مینویسم.
بوی تلخ قهوه دامنگیر است، Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1102326274813534362004-12-06T10:30:00.000+01:002007-08-24T11:32:51.179+02:00من می کوچم پس هستم !از قدیم گفته اند اجاره نشینی خوش نشینی ست. بالاخره این همه سقا خانه ای که شمع روشن کردیم و آن همه امامزاده ای که دخیل بستیم افاقه کرد و ما هم صاحب خانه شدیم. اینکه با این سواد اکابری چقدر به سر ومغزمان کوبیدیم و رنج دات کامی شدن (بهتر بگویم دات نتی شدن) را به جان خریدیم بماند. خلاصه اینکه کورمال کورمال مشق Movable Type کردیم و پا در جای پای بزرگان گذاشتیم.یادمان باشد سر نماز Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1101560448335773432004-11-27T13:46:00.000+01:002004-11-27T14:05:38.950+01:00انکار
تو را که نه
خود را نیز
نشانم نمی دهند
این روزها
که بی وقفه
روی هم می ریزند
و جوانی را ممنوع می کنند
به انکار کهنگی خويش
راستي
چرا شبها چشمه ها را به عاشقان وا می نهند
تا اشکهایشان را بشویند؟Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1099828210657272732004-11-07T12:48:00.000+01:002004-11-07T12:50:10.656+01:00سایه
بر می گردم
در چشمانت
جای خنده خالی ست
سایه اندوهی
لبانت را تاریک کرده
می خواهم برگیرم سایه ها را
پر کنم خالی چشمانت را
چه کنم؟
با دست ها یی از سایه
سایه ها را نمی شود راند
می گریزم
از سایه ها غروب آلود
که بلند و بلند تر می شوند...Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1099289648015892072004-11-01T06:56:00.000+01:002004-11-01T07:14:08.016+01:00ترانه ی عسل
به ابهت سجاده ات قسم
که در سودا با مرگ
خدای را شايسته تر نيست
که به ترنم زمزمه ی زير لب
فواره اش
يک جرعه بيش تر نيست
آن زمان که بر دوگانه ات
به زير يک خم
سايه ای پرتاب شد
و به هلهله ی ترانه ی عسل
گوشه پاره مهری گل گرفته بر پيشانی ات
باز می سجا يد از حکا يت غربت
در تنهايی با او
به ضيافت سر به سر گذاردن
با معبود
که گٍل اين مهر
از همان گٍلی ست
که بتان را با آن گزارده اند...
Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1098602959283861762004-10-24T09:25:00.000+02:002004-10-24T09:29:19.283+02:00سرنوشت
چگونه زيستن
در باريکه ی مرگ و حيات
و کوله غمبار سرنوشت را
در تنگاب پر کج و گيج اش
پس پشت قلب های پير و فسرده ی خويش وا نهادن
عشقی اين چنين
که بر قناره ی آزها و آرزوها
سلاخی شد
همه اش اين بود زندگی
و آخر
هيچ!
دريغ!
که عشق را سقفی شان نشد
و چارديواری
وبستری
مامن راز توامانشان
اينک! تنها سکوت مانده است
پس آهی رنگ باخته به هيچ
و دردی تا اعماق ريشه دوانيده
بر ميراث حياتی پر کج و پيچ!
مرگیUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1098266704260355462004-10-20T12:00:00.000+02:002004-10-20T12:05:04.260+02:00هشتمين گناه
سکوت که می کنی
فکر می کنم
بدت آمده
من بد بوده ام
فکر می کنم
حالت خوب نیست
خوش نیستی
فکر می کنم
به چیزهایی که
فکرش را نمی شود کرد
فکر می کنم
به سکوت فکر می کنم
و چقدر سکوت
که در سکوت می کنم...
Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1098005579787289602004-10-17T12:20:00.000+02:002004-10-17T11:50:21.460+02:00دُمـُـل
تپه ای مجنون
دُمـُـل درَد زمين
آبله گون از خلوت هزاران کلاغ
ته مانده نشخوارِ اندوه آدميان را
در فضله های خيس سياه پوشان
بر خاکِ پيکر خويش می کشيد ،
تا فصلی تازه که سر می رسد
غنچه های اطلسي را مادري كند ...
زماني را كه کودکان سيمان زده ی مخمور
از التهاب زخمهاي آهنِ
نه مويه کنند
و مادرانشان نه تلي را بهانه گيرند
که دردزاد اندوه شان است ...
دلگير نباش
هميشه بهار مي آيد
نسيم مي وزد
Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1096983675419972882004-10-05T15:37:00.000+02:002004-10-05T15:41:15.420+02:00گرگ و ميش
آن اولين
وآن آخرين کسی که خورشيد را
از نيمه ی ديگر زمين می زاييد تير سيمانی متروکی بود
که از پاسبانی شبانه اش
خسته بود و می خوابيد .
يک رشته می گسست .
به سوگواره اش
هزاران شعله می افروخت
و جهان رو به رنگ سرد سايه می رفت.
خورشيد خواب مانده بود
و آن اولين
و آن آخرينی که دستانش را بيرون می کشيد
مرده بود .
Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1096793450015809192004-10-03T11:42:00.000+02:002004-10-03T10:50:50.016+02:00ني لبک
آفتابی را بر خواهم چيد
که ژرفنای فروتن خويش را
يارای ديد بتواند داد
يا
گودال گور خويش را از خويش و خاک پر می کنم
که هيچم از اين دو به نيست
هراسناک
بر چنگال خيس عطش
به تمامی
می کوبم
تا بلکه قطره ای
من از خويش
خيس می شوم
نه از تعرق بيرون
و خراش های خامشی رد ناخن های شهوت نيست
سترگ و زخمينه راهی بيش است
گلوگاه فرو فرياد را خفتن
از فرو خفتن خويش
چرکينه بسته است
تا نای ِبی Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1096700002811286852004-10-02T08:52:00.000+02:002004-10-02T11:36:40.476+02:00باران آخر...
به هخا و كودتاي ابلهانه اش
ايستاده اند در آغوش باد
چوبينه تيرهايی سيم خورده
که شبان گاهان
چون انتری
آفتاب را گزافه قی می کنند .
و روز به شکرانه اش خاموشند.
همين امروز بود كه دو جفت ابر ضخيم
شيرابه غذای خويش را با هرزه گی
از پستان عريان آسمان می نوشيدند
و باران زاده می شد .
خرابه ستارگانی پلشت
به سخره گرفته بودند
خورشيد را به رنگ اندک مضحکشان ...
و اَبَر ستاره ی رخشان
عزلت Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1096099919217250322004-09-25T10:03:00.000+02:002004-09-25T10:15:18.833+02:00هر کسی ار ظن خود شد یار من ...
متاسفانه مجبورم دوباره قسمت نظرخواهی را محدود به ایمیل کنم. از کسانی که مورد توهین قرار گرفته اند عذرمیخواهم و امیدوارم روزی فرهنگ تعامل و شرافتمندی در قلم راهی به دیار سوخته ما پیدا کنند.
Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1095509264442878462004-09-18T13:57:00.000+02:002004-09-18T14:07:44.443+02:00نسيم
نشسته ام کنار پنجره
نسيم موهايم را شانه ميكند
شب است
و نور كبود و کمرنگ آسمان
تنها بخشی از اتاق را به آغوش می ربايد .
رويا می آيد
و مرا می برد به اقيانوس
تا بيکران پاک .
سيگاری آتش می زنم
ناگاه
چندين سطر با حنجره سربي شان کاغذم را ريش ريش می کنند
و از ميان هجای فلزيشان
تعفن زاده می شود ...
نگاه می کنم
از فضای کوچک دو برج
جای خالی ستاره های خوشبخت را می نگرم ...
بر می ايستم
نيمه Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1094993448969849802004-09-12T11:47:00.000+02:002004-09-12T15:23:25.886+02:00كابوس
...روی چهار پايه می روم تا خود را حلق آويز کنم .چهار پايه می لغزد.خنده ام می گيرد که چه زود می لرزد !بايد کمی صبر کند. بعد حتی اگر دلش خواست حتي ميتواند به زمين بيافتد و من ميان حجم خالی هوا تکان بخورم و زبان از دهانم بيرون بزند . زمان بگذرد و صورت و دستهای منقبضم سياه شوند تا مرده باشم .
کاش فقط همينها بود ...
انگار آدم ها دورم را بسان طنابهايي گرفته اند تا مرگ را دريغ کنند .
پس می Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1094715586618896202004-09-09T10:30:00.000+02:002004-09-09T10:05:48.766+02:00پنجره و قناري
تنم را به سردی شيشه می چسبانم ...
رهيدن بوی مرگ می دهد ...
بوی شکستن
چيزی نزديك به مثله شدن
مثل من چيزی
يا بهتر بگويم
مثل هيچکسی جز من
نفسم مات می شود
وآنگاه
سکوت می آيد از پشت
از پس چهچهه ها
لبهايم می خندند
و می گندند آن دو خط منحنی منقوش بر بخار
متعفن
بی روح
خسته و مخمور جان می دهم
مي چشم تراوش خون را
كه چه ترش مزه
از گلوگاهم می جوشد ...
پرهايم رنگين
بی کالبد
و نه ديگر Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1094448185209100022004-09-05T22:49:00.000+02:002004-09-06T15:06:47.573+02:00حزن
اينجا هيچ کس نيست ...
تنها پوچي است که آرميده است ...
شب از نيمه گذشته است ...
آيا تنها فکر می کنم که شب از نيمه گذشته است ؟
يا همچنان همان ضخامت بي نفوذ هميشگی ست که هست ...
اينجا ولی - می دانم که هيچ کس نيست ...
و پوچي ميان واژه های گنگ آرميده است ...
يک سيگار و ديگر خاموشی محض ...
ميدانم
تو هم بدان که حزن
از اين حصار پوستی شکل
بيرون نخواهد رفت مگر به وقتِ مرگ
و آن درد و زجر هميشگیUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1093767250923694072004-09-03T10:57:00.000+02:002004-09-04T07:28:21.656+02:00
بگذار
بگذار آنهايي که آرزو دارند
نغمه گذران شادي را دريابند
و بر ماسه هاي ساحلي
در جستجوي آن سر گردان باشند
بر ردپاي همآغوشي دوشين
من اما ميخواهم در كلبه چوبينم منزل کنم
آنجا که عشق ممکن است
دست مرابه سادگي بفشارد
بي آنکه حتي سخني بگويد
بگذار آنهايي که آرزو دارند
سرايش شادمانه ني لبکي را برگزينند
و بنواي آن برقصند
تا آنکه اندوهشان
با روشنايي مرگ آورش طلوع کند
من اما ميخواهم Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1093092706269688582004-08-21T14:38:00.000+02:002004-08-21T15:01:35.186+02:00المپ و نفرين خدايان
و آيا اين آتش زندگي است
كه مرا بر شعله هاي خويش مي رقصاند ؟
و بي آنكه از دست گره بگشايم
حيله هايم را مي خواند ؟
در نگاه من
رودي جاري در خود فرو مي ريزد
غرق مي شود
و مي خشكد .
واينگونه فرو مي شكنم غرورم را ،
و مي ميرانم لحظاتم را ،
از ياد مي برم
طغيانم را ،
و از آن پس ميان راه ،ميان راه و رود
نگاه عابري ملتهب با خاطراتي تشنه آب مي نوشد .
آب مي نوشد .
وآب و طرواتش در Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1092572843414739252004-08-15T14:17:00.000+02:002004-08-15T14:27:23.413+02:00پارميس
هنوز خوشبخت است پارميس كوچك
كه با آن چشمان سبزش
مادر خوب عروسك هايش است
و آرزو مي كند:
بزرگ شود
موهاي بلندش را ببافد
عروس شود
دستش به كليد برق دستشويي برسد
هنوز خوشبخت است پارميس كوچك
كه فقط آنچه را پشت ويترين مغازه ها مي بيند مي خواهد
و تنها براي آنچه ندارد، مي گريد
خوشبخت است كه هنوز معناي آوارگي را نمي داند
معناي غربت كشيدن
و معناي بسياري واژه هاي ديگر را هم
خوشبخت است
بسيار خوشبخت Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1092200698388385992004-08-11T06:59:00.000+02:002004-08-11T07:15:49.323+02:00محتضر
سردم است
دست خودم نيست
وقتي به نور باز مي گردم
حتي وقتي كنار خورشيد مي نشينم
باز، سرما
رهايم نمي كند
مجبورم به خاطرات گرممان
از روز هايي بسيار دور
چنگ بزنم
مجبورم...Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1092038433282727152004-08-09T09:16:00.000+02:002004-08-09T10:00:33.283+02:00خوشا به حال لك لكها...
خورشيد جاودانه مى درخشد در مدار خويش
ماييم كه پا جاى پاى خود مى نهيم و غروب مى كنيم
هر پسين
اين روشناى خاطر آشوب در افق هاى تاريك دوردست
نگاه ساده فريب كيست كه همراه با زمين
مرا به طلوعى دوباره مى كشاند؟
حسين پناهي
حسين پناهي هم در تنهايي پر كشيد.
خبر ساده مرگ تلخك خيلي آزارم داد. روزي در مصاحبه اي از او پرسيدند " اگر بميري چه كسي بيشتر دلت تنگ ميشود؟ يا همان پريشاني Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1091959512145633882004-08-08T12:02:00.000+02:002004-08-08T12:21:47.400+02:00كابوس بيداري
وقتی که هر شفق
با تکان تند سر انگشت آفتاب
بيدار می شوم...
گويی در انتها
در رستخيزدنيای خواب خويش
با جرم ترک قافله بر دار می شوم...
Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3727589.post-1091866907173820312004-08-07T10:14:00.000+02:002004-08-07T11:59:28.206+02:00نيلوفر در سردابه ها،
شعري از ويدا قنبرپور براي روزنامه نگاران
براي روزنامه نگاران، آنان که به لهيدن خوشه هاي انديشه متفاوت با داس کند دگم انديشي عادت نکرده اند و همواره قصه سيب و سرگرداني آدم را در اين سرزمين تجربه مي کنند
همين ديروز بود وقتی نيلوفر
در سردابه های بويناک
بر شاخه مصلوب نور پژمرد
کسی به قطره اشکی مرثيه نخواند
هيچکس از او ياد نکرد
به خط شعری از آفتاب
وسلام ما بوی شمعدانی نمی Unknownnoreply@blogger.com