مونولوگ
نه، گمان مکن که من تملق ميگويم. تو براي کسب معاش، هيچ سرمايهاي جز روح پاک خودت نداري. پس من از تو چه مرحمتي را چشم داشته باشم. و به چه مناسبت تملق فقرا را بگويم؟ نه، بگذار شخص چاپلوس با زبان عسلآلود خود دست صاحبان ناشايست مکنت را بليسد، و زانوي حاضر و آماده خود را، در هر مورد که تحقير نفس خويشتن، جلب بذل و بخششي مينمايد، بيدرنگ چون لولا خم کند، ميشنوي؟ اما من... از اولين دقيقهاي که روح من توانست در ميان مردمان تميز بدهد و آزادي خود را حس کرد، ترا براي مصاحبت خود اختيار کرده محبت خود را برتو موقوف داشته است؛ زيرا تو مردي هستي صاحب استقامت و درعين آنکه همهگونه مشقت را متحمل ميشدي ، چنين وانمود ميکردي که رنجي نميبيني و لطمات روزگار را با همان چشم نگريستهاي که الطاف او را. خوشا بحال آنکساني که از عقل و احساسات چنان بهتناسب بهرهور باشند که بدونيک طالع، ايشان را از طريق صواب منحرف نکند، و مانند نائي نباشند که روزگار هر نوائي بخواهد بر آن بنوازد. آن مردي را که بنده شهوت نباشد بهمن نشان دهيد تا من او را در سويداي قلب خود جاي بدهم، چنانکه ترا اينک جاي دادهام...
هملت، ويليام شکسپير، مسعود فرزاد، ص 122