۱۳۸۳ مهر ۴, شنبه

هر کسی ار ظن خود شد یار من ...

متاسفانه مجبورم دوباره قسمت نظرخواهی را محدود به ایمیل کنم. از کسانی که مورد توهین قرار گرفته اند عذرمیخواهم و امیدوارم روزی فرهنگ تعامل و شرافتمندی در قلم راهی به دیار سوخته ما پیدا کنند.

۱۳۸۳ شهریور ۲۸, شنبه

نسيم

نشسته ام کنار پنجره
نسيم موهايم را شانه ميكند
شب است
و نور كبود و کمرنگ آسمان
تنها بخشی از اتاق را به آغوش می ربايد .
رويا می آيد
و مرا می برد به اقيانوس
تا بيکران پاک .

سيگاری آتش می زنم
ناگاه
چندين سطر با حنجره سربي شان کاغذم را ريش ريش می کنند
و از ميان هجای فلزيشان
تعفن زاده می شود ...

نگاه می کنم
از فضای کوچک دو برج
جای خالی ستاره های خوشبخت را می نگرم ...
بر می ايستم
نيمه ام كبود ست و
ديگری ام تاريک ...
صليب گون دست دراز می کنم
جلجتا كو؟
قبله کجاست؟
آموزه های کودکی ام می آيند
تا مرا اعتقاد بخشند .

وهم مرا شيشه اي كرده
شفاف و صبور
و آن هزار ستاره ی خوشبخت
با ريسمان هايی سپيد
کالبدم را محصور کرده اند .

خواب مي آيد
و مرا اينبار
می برد به يگانه ترين خاک
به مرگ
به پريدن - کوچ ...

کوچه از رد رهگذران خاليست ...
و صبر چراغ های برق
جوی خيابان را می لرزانند ...
و نسيم
با درختانِ پولادين
در هم می آميزد
و من چون يك برگ به خوابي كبود در يك شب زمستاني ميروم
بر بالين نسيم...


۱۳۸۳ شهریور ۲۲, یکشنبه

كابوس

...روی چهار پايه می روم تا خود را حلق آويز کنم .چهار پايه می لغزد.خنده ام می گيرد که چه زود می لرزد !بايد کمی صبر کند. بعد حتی اگر دلش خواست حتي ميتواند به زمين بيافتد و من ميان حجم خالی هوا تکان بخورم و زبان از دهانم بيرون بزند . زمان بگذرد و صورت و دستهای منقبضم سياه شوند تا مرده باشم .

کاش فقط همينها بود ...
انگار آدم ها دورم را بسان طنابهايي گرفته اند تا مرگ را دريغ کنند .
پس می زنمشان .چون فضای اطرافم که شکافته می شود می شکافمشان ...
ولی هر چه پيش می روم آدم است و آدم است و آدم .خنده ام می گيرد. مضحک شده ام .

از آنشب تنها پژواک خنده های چهار پايه ای را يادم است که مرا مسخره می کرد ...
خوابم می آيد .می خوابم تا مرگ ...
چند تکه قرص ...
کاش فقط همين می بود ...

۱۳۸۳ شهریور ۱۹, پنجشنبه

پنجره و قناري

تنم را به سردی شيشه می چسبانم ...
رهيدن بوی مرگ می دهد ...
بوی شکستن
چيزی نزديك به مثله شدن
مثل من چيزی
يا بهتر بگويم
مثل هيچکسی جز من

نفسم مات می شود
وآنگاه
سکوت می آيد از پشت
از پس چهچهه ها
لبهايم می خندند
و می گندند آن دو خط منحنی منقوش بر بخار
متعفن
بی روح
خسته و مخمور جان می دهم
مي چشم تراوش خون را
كه چه ترش مزه
از گلوگاهم می جوشد ...
پرهايم رنگين
بی کالبد
و نه ديگر مسحور

و مرگِ بر شيشه را
از ميله های آهنی
تااين سوی نسبتا ولرم خواب
در پنجه قفس و خار
به گمانم
من مرده بودم از ابتدای نور

و اينگونه احتضار بوي قفس را به ياد مي آورد
بوي روزنامه
بوي ارزن
بوي باد
عطر قفسي ناغافل وا مانده
...


۱۳۸۳ شهریور ۱۵, یکشنبه

حزن

اينجا هيچ کس نيست ...
تنها پوچي است که آرميده است ...

شب از نيمه گذشته است ...
آيا تنها فکر می کنم که شب از نيمه گذشته است ؟
يا همچنان همان ضخامت بي نفوذ هميشگی ست که هست ...
اينجا ولی - می دانم که هيچ کس نيست ...
و پوچي ميان واژه های گنگ آرميده است ...
يک سيگار و ديگر خاموشی محض ...
ميدانم
تو هم بدان که حزن
از اين حصار پوستی شکل
بيرون نخواهد رفت مگر به وقتِ مرگ
و آن درد و زجر هميشگی
از لابه لای تيرهای چوبين و پوسيده ی خاکستری پسند
بتراود بيرون
به مثابه يک جام
انباشته از درُد شراب

۱۳۸۳ شهریور ۱۳, جمعه


بگذار


بگذار آنهايي که آرزو دارند
نغمه گذران شادي را دريابند
و بر ماسه هاي ساحلي
در جستجوي آن سر گردان باشند
بر ردپاي همآغوشي دوشين

من اما ميخواهم در كلبه چوبينم منزل کنم
آنجا که عشق ممکن است
دست مرابه سادگي بفشارد
بي آنکه حتي سخني بگويد

بگذار آنهايي که آرزو دارند
سرايش شادمانه ني لبکي را برگزينند
و بنواي آن برقصند
تا آنکه اندوهشان
با روشنايي مرگ آورش طلوع کند

من اما ميخواهم درسرسراي مهتاب قدم بزنم
آنجا که عشق خم ميشود و
به روياي شبانگاهي بوسه مي زند

بگذار آنهايي که آرزو دارند
شادماني زود گذر را بدست آورند
ولي من
هرگز آرزو نداشته ام که با چشمان گشوده
به يک روز بدون عشق تهنيت بگويم
هرگز...