مجال
مجالي کوتاه مي خواهم.
کفايت اندک کلامي
به قدر وداعي،
يا که سلامي حتي.
_که ازاعداميان نيز
فرصت آخرين خواهش
دريغ نمی گردد._
بيزار از اجبارتکليفها،
آوارتحميلها،
حيراني ترديدها.
خسته از
فرامين ناپاياي بي فرجام،
مانده از فريب زهد عابدان،
_
که فريسيان نيز،
تنها
دل به کهانت نوين خوش داشتند_
سرشاري لحظه اي
ميجويم.
پرهيب اشتياقي
شعلهء عطشي،
گرمي نفسي.
جان دميدن در
پيکر آرزو.
کوتاه ، به قدر
رويا يي اما بي حسرت.
لبخندي اما بي محنت.
_ که تبعيديان نيز
بي نقش اميد ،
تاب بيگانگي نداشتند_
قناعتم
در خور نفسي است
گر از سرشوق باشد
يا همراه رغبتي .
تنها نفسي ،
تا فراموش کنم
مشقت زادن ،
اندوه بودن ،
غربت زيستن را.
آنگاه می نهم گردن
به حکم بخت.
مي سپارم خويش را،
به دست باد .