تنها افتاده بود ،
و از هوای من و تو نفس می کشيد ... !
با متانت پولکی هاي پیراهن گلگلیش را ،
با روياي شب سیاه هفت دریايش تاخت میزد ،
چشمش مبهوت منظره ميخكوب شده بر دیوار
بوسه شهواني خورشيد بر چاك سينه دريا...
وآنگاه خواب شيرين تصویر معوج ساحل می ديد...
در شگفتم
چرا من در همان هوایی که ماهیم را كشت
هنوز زنده ام ؟