۱۳۸۲ دی ۱۳, شنبه

گل سرخ


چشمانش در دل شب برق میزد. کافی بود که دستت را روی سینه اش میگذاشتی تا بیتابی قلب پر شورش را حس میکردی. امروز روز آخر تنهاییش بود. کافی بود که صبر کند . آنهم تنها چند ساعت . آنوقت دیگر وقتش بود که به حمام برود.بعدش منتظر بماند تا خواهربزرگش کبری بیاید و صورتش را از تمام آنچه که نشانه ی دوشیزگی بود پاک کند و ابروهای پرپشت و کمانش را همانطور که محسن دوست داشت برایش نازک کند. روی لبان تشنه بوسه اش رژ قرمزی برند و درگوشش رمزهای شیرین اما شرم آور عشق ورزی را زمزمه کند. موهای باند مشکی مثل شبقش را بیاراید. لباس سفیدش را تنش کند و چادر سفید گل دارش را سر کند و آنوقت منتظر بماند تا محسن بدنبالش بیاید. دستش را بگیرد و به اتاق عقد راهنماییش کند.خطبه را که خواندند دیگر تمام است اگر چه این را نیز میدانست که هنوزباید برای تنها شدن با محسنش لحظه شماری کند.

بخاطر این لحظه سالها جنگیده بود. سالها شماتت شنیده بود . سالها بود که هر شب هنگام خواب جای خالی محسن را بر بالینش می بویید. هر شب با خود نوازش های محسن را در خیال مرور میکرد و گونه هایش از شرم سرخ میشد. سرش را زیر پتو میکرد مبادا سرخی صورت راز درونش را آشکار کند . آخر سر هم با لبخندی از سر رضایت به خواب میرفت.

اما دیگر تمام شده بود . این چند ساعت را که میگذراند محسن مال او بود و او مال محسن. در خلوتشان به او قول داده بود که اولین بوسه اش را با شاخه گل سرخی معاوضه کند . یادش میآمد روزی که این قرار را با هم گذاشته بودند از شرم چند ساعت قلبش بشدت میکوفت.یادش آمد دیشب به راحله خواهر محسن سپرده بود که برای محسن یک شاخه گل سرخ بخرد. بیچاره راحله تعجب کرده بود. آخربعد از این همه گل که فامیل و آشنا برایشان سر عقد می آوردند دیگر گل جداگانه چه معنی میداد. بیچاره راحله نمیدانست آن گل بهای سنگین اولین بوسه و اولین آغوش را خواهد پرداخت. آری. آن روز را کاملا به یاد داشت. همان روزی بود که به محسن قول داده بود برایش زن زندگی باشد. هر شب زانویش را بالش سرش کند . موهای مجعدش را که بوی مردانه تلاش را میداد بنوازد و دستان محکمش وخسته از کار روزانه اش را به سینه بفشارد...

این همه بی تابی برایش تازگی داشت. حسابی هوایی شده بود . خوابش نمیبرد. هنوز هوا روشن نشده بود که از رختخوابش بیرون آمد.دزدکی چادر سفیدش را به سر کرد. به حیاط رفت تا آبی به سر وصورتش بزند. شاید این هیجان وصف ناشدنی کمی تسکین یابد. دو قدم بیشتر نرفته بود که انگار چیز بدی اتقاق افتاد. قلبش لرزید و زمین زیر پایش نیز بدنبال آن .
خشتی از دیوار رو برو فرو افتاد و پس آن باران خاکی خشتها بود که میبارید...

دو روز بعد از آن روز صورت سنگی دخترکی سفید پوش توجه تمام امدادگران را به خود جلب میکرد. او نه میگریست و نه به اطرافش توجهی داشت. جسدی کفن پوش را در آغوش گرفته بود و انگار در گوشش چیزی زمزمه میکرد و گاهگاهی گل سرخی را که بدست داشت میبوسید...

کسری
شنبه ششم دی ماه
تهران