فرشته...
تاجشو گذاش رو سرش ، نگاشو انداخت به ابرا ...
گفت اينجا که زمينه ،
نه من مال آسمونم ...
دو تا بال در آورد و پريد
اونقدركه رسيد پيش پرستوی جامونده پاييز ،
پيش دم آويزون همون بادبادک سپيدی ،
که تو خيالش
يه عصر تابستون
پر كشيده بود ... !
آره تاجشو گذاش رو سرشو پريد توی ابرا ...
خيس شد ،
يخ زد
بوی خاک بارون خورده ی تو لباساش ،
يادش رفت ...
همچی که نگاه به پايين کرد، آفتاب گولش زد ...
سوخت !
تاجش رو زمين افتاد ، روی خيسی خاک ،
تا کی اون رو ، رو سرش بزاره دوباره ،
يا هوس کنه که بپره تو ابرا ... !