گور به گور
نشسته اي اين جا و
غمبرك زده اي
و بي قرار
به چاله هاي گل آلود ِ اشك ِ تلخ ات
در بارش ِسيل گونه ي چشمي سياه تر از درد
تا اين سان صبور،
تا اين سان سنگين،
به چه نگاه مي كني؟
روز است كه ديگر باره
هم از اين گونه سبكبارانه
از برابرت مي رود
وبانوي پر كرشمه ي شب
كه با دامن مالامال از ستاره اش
نگاه ات را نا گزيز
آذين مي بندد.
آه ،
اي خواب گمگشته!
تو با اشك هاي شورت
چه ساده دلانه مي كوشي انكاركني
كه از همان اول هم مي دانستي
كه پرنده فرجام با بال هاي گشوده ي سيماب وارش
با آن دو چشم ِآرام دريا گونه اش
در هر چرخي كه مي خورد دورميشود ،
و به رغم آن كه خيره به تو مي نگرد
به جست و جوي تو نيست.
دريغا
دريغ
كه آرزوهاي از كف رفته اش را مي جويد
و آرزوهاي از كف رفته اش
در تهي گاه بي مرز ِآغوش ِتو نيست.
هان آسمان ،
آسمانِ دل شده ي غمناك.
زنهار
كه نشسته اي اين جا و
تكه هاي شكسته ي غرور ديرينه سالت
در آينه ي صافي نگاهي كه افق مغموم مغرب را تداعي ميكند
دزدانه در تو مي نگرد
نگاه مي كني
كه چه ؟
انكار نكن كه از همان اول هم خوب مي دانستي
كه پرنده هراسان از مرگ ِناگزيز روياهايش نيست
كه سينه ي تورا گريزگاه امن پروازش مي خواهد .
مي دانستي كه تو
اي تنها وسعت خالي قابل اعتنا
كما بيش ،
تنها يك وسعت يگانه ي قابل اعتنائي
براي عبور شكوهناك او
كه جز پرواز را
پرواز را
پرواز را
با تو نمي خواهد.
هان اي آسمان ،
آسمانِ تنها مانده با تنگ خلقي ِعريان ِخويش
برو!
اكنون برو ودر بسترِ سرد و خالي و خراب خويش
خاموش بمان
كه مي داني
آسماني از اين دست را
تقديري جز اين نيست.
پرواز را بنگر
و پرنده را
و حسرت هايت را چنان
بي دريغ ببار
كه زمين
براي هميشه
از آواز هاي غمناك ات
سوگوارانه بمويد...