يادداشتهاي سرزمين اسقف ها 7 ...
چه غمي به دل آدم چنگ ميزند وقتي هواي غربت را تنفس كند و به ناگاه سراز وبلاگي دربياورد كه تپش هاي قلم شاعر روزهاي جواني اش را در آغوش گرفته است...
در تهران به دنيا آمدم: خيابان صفیعلیشاه کمی بالاتر از خانقاه.از پنج و شش سالهگی چيزهائی يادماست: دراصفهان بوديم. ودرسميرم بوديم کهپدرم جادهاش رامیکشيد و ماهارا میبردند ترکاندن صخرهها را تماشا کنيم. وروزی را يادماست در همان سميرم که چانه من بر اثراصابت به کنج ميز شکست. و بعد سفر غمانگيزمان به خاش بود که مادرم تو تمام طول راه اشک ريخت. و بعدآن دبستان عشايری و مرگ و مير بچههای بلوچ بود. و مرگ خواهرم بدری يادماست که گذاشته بودندش کنار چاه وسط حياط و مادرم مجبور شد جنازهاش را به دست خودش بشورد تو کرت ترب چالاش کند که تنها سبزی خوردن سر سفرهمان بود. و جور به جور فشارهای ديگر که علتاش سرسختی ويکدندهگی پدرم بود بافرمانده نظامیاش سرتيپالبرز که داستاناش درازاست. داستانافسری که میخواست با بازجرکش کردن سران قبايل بلوچ تخموحشت بپاشد وافسرزيردستی کهزيرباراو نمیرفت و او را در نظر شاهنشاهاش سکهی يک پول میکرد و، از اينجور قضايا... بهگمانام فرمانده مربوطه پس از فرار قائد عظيمالشاءن در حوادث سال ۲۰ محکوم بهاعدام واينچيزها شد، يا تو خانه همچين لافهائی میزدند، يا ما تو دلمان ازاينقورتوقرابها میآمديم، وغيره و غیره...
به خاش که رفتيم پنج سالم بود. سال بعدش بود که مرا به دبستان گذاشتند و هشت سالم بود که مادرم ما را برای آن درسخواندن کذائی به مشهدبرد...
احمد شاملو