يادداشتهاي سرزمين اسقف ها 16
:: بارها و بارها غربت و تنهايي را چشيده ام . چه در وطن و چه دور از وطن . اما اينبار انگار اين غربت از جنس ديگري ست .از جنس خاكستري سكوت سرد سپنتا يا كه از جسارت سبز چشمان سپهر يا... اينبار عجيب دوست دارم گذرنامه ام را بكوبم به صورت آن بچه مزلف جنوايي تا خرخره مستي كه نام وطنم را با نيشخند تكرار ميكند. اويي كه جز بطري شرابش و جز رفاه نميدانم از كجا آورده اش چيزي نفهميده است. براي او ايران من اسمي ست همرديف عراق يا القاعده يا ملا عمر . براي او ايران چيزي نيست جز چند پاراگراف از كتاب جغرافيايش كه همواره ناخوانده از رويش گذر كرده . او چه ميداند حافظ كيست يا خيام يا شاملو .او چه ميداندصراحي چيست. او با درد غريب هجران آشنا نيست؟ براي او شاهد همان معشوقه همجواري ست كه وصالش به سهولت يك سيگار ديگر گيراندن است. او چه ميفهمد اگر در گوشه اي از خاك وطن من دارا نانش چونان عبادتي همرديف عشاي رباني با سارا قسمت ميكند . او چه ميداند بابا نان داد چه تركيب مقدسي ست . او نميداند تمامي وطنم منتظر مردي است كه در باران با اسب بيايد و در سبدش انار و شادي بياورد . او ابله تر از آن است كه بداند چرا سارا سه روز بيمار بود. همان دختري كه پدرش به جرم هم آغوشي با قلم گرفتار شد ، آن هم بدست همان بازجويي كه دوست ماست. او معناي از ما فرزندان خود دل شاد باش را نميداند. او چه ميداند اوين كجاست ؟ يا تپه گزيل ؟ يا كافر آباد . زادگاه او مك دونالد است . جايي حوالي آن دهكده جهاني همجوار بطري هاي بادوايزر . براي او دردناكترين لحظه هنگامي بوده كه گوشه ابرويش را براي آويختن نگيني ديگر سوراخ كرده اند. در مزارع پدرش و عمويش فقط تاك ميرويد و تاك است كه شراب ميزايد و شراب نيز پول. او چه ميداند چاي كاري در لاهيجان از درد نداري آتش بر خود و خانواده اش افروخته است .چه ميداند دارايي شالي كاران گيلان همه و همه در گرو سلف خراني ست كه چون زالو خون گيله مردان ساكت و مغموم را ميمكند. او نميداند دعاي باران چيست . آري او ايران مرا نميشناسد...