حزن
اينجا هيچ کس نيست ...
تنها پوچي است که آرميده است ...
شب از نيمه گذشته است ...
آيا تنها فکر می کنم که شب از نيمه گذشته است ؟
يا همچنان همان ضخامت بي نفوذ هميشگی ست که هست ...
اينجا ولی - می دانم که هيچ کس نيست ...
و پوچي ميان واژه های گنگ آرميده است ...
يک سيگار و ديگر خاموشی محض ...
ميدانم
تو هم بدان که حزن
از اين حصار پوستی شکل
بيرون نخواهد رفت مگر به وقتِ مرگ
و آن درد و زجر هميشگی
از لابه لای تيرهای چوبين و پوسيده ی خاکستری پسند
بتراود بيرون
به مثابه يک جام
انباشته از درُد شراب