گرگ و ميش
آن اولين
وآن آخرين کسی که خورشيد را
از نيمه ی ديگر زمين می زاييد تير سيمانی متروکی بود
که از پاسبانی شبانه اش
خسته بود و می خوابيد .
يک رشته می گسست .
به سوگواره اش
هزاران شعله می افروخت
و جهان رو به رنگ سرد سايه می رفت.
خورشيد خواب مانده بود
و آن اولين
و آن آخرينی که دستانش را بيرون می کشيد
مرده بود .