سرنوشت
چگونه زيستن
در باريکه ی مرگ و حيات
و کوله غمبار سرنوشت را
در تنگاب پر کج و گيج اش
پس پشت قلب های پير و فسرده ی خويش وا نهادن
عشقی اين چنين
که بر قناره ی آزها و آرزوها
سلاخی شد
همه اش اين بود زندگی
و آخر
هيچ!
دريغ!
که عشق را سقفی شان نشد
و چارديواری
وبستری
مامن راز توامانشان
اينک! تنها سکوت مانده است
پس آهی رنگ باخته به هيچ
و دردی تا اعماق ريشه دوانيده
بر ميراث حياتی پر کج و پيچ!
مرگی برای زندگی
و زندگی برای هيچ!