۱۳۸۲ شهریور ۲۲, شنبه

کابوس

گشتار اندوه است اين
فرفره ای خاکستريست
که می چرخد در حباب خاموش سرم
چون شعری خالی ام
که اسفنج فرسوده ی خويش را می گسترانم،در آبشخور فرسوده ی کلمات
حرفی نو،نيست
دنباله های مجروح عصب هايند،اينان که باز می گردند،با چهره ی زخمی
و آفتاب،آنها را آزرده است
آه!ای کلمات!
ميراث غم انگيز آدميانی که مرده اند
تنه های مجروح درختانی در اين بادهای شور
طعم غم انگيز نمک ها و خاطرات
و پوده های بيد،که باد آنها را جارو می کند
نعش آهوان مرده اند،اينان
دنباله های فرسوده شاخ گوزنان
و شاخ های شکسته ای،در اين روز بی نظير
و آفتابی مقعر که در گودی چشم ها می تابيد
تا تصوير زندگی را بگدازد،در اين نيمروز

زمان جاريست
گاهی در لابه لای زباله ها اين زمان است که چون جوی خردی می گذرد
از لابه لای قوطی های خالی
و سطح چرب آب
و عکسهايی که چهره های آنان در لجن ها آلوده است
و رخوت غوکی در اين مرداب
حباب های غليظ اند
و گازهای مسموم
و چهره زنی،در پشت چوب شکسته ای
همچون زنی که از درگاه رد می شود
می آيد ،می لغزد،گريه می کند
و باز می گردد،با چهره اش
و طرح گلابتون يقه اش
و انگشتان پوسيده اش
و بلبلی که بر آنها منقار می زند در اين نيمروز گرم
جای براده های وقت...
فضاهای خالی کلمات...
و افتتاح آوازی در آبشر کوتاه
و سايه ای که رد می شود
ابری در وسط اين ثانيه ها
رد دوچرخه ای که از وسط سيبی رد شده است
گلی از مشما و اشک
قوطی چرکی از مقوا و شکر
و عصاره ی ميوه هايی
نزديک اين باد های بدبو
و عصاره های چهره ای ليمويی
در اين جای خلوت
در انزوای آواز بلبلان
و بيزاری لحن سهره ای
که مثل درشکه ای شکسته،به روی مالبند طولانی اش خم شده است
کتف دراز مردی،با همه دل سنگی اش
نزديکی روزی بی رنگ
و شيشه ای سبز،در حول براده پرتقال
مجرای سرم را باز کنيد
و اين کلمات انبوه را از روی من برداريد
مرا سبک کنيد
از آب ها مدد کنيد
از برگ سبز و از ريحان و از گونه خيس
آنجا که مثل برگردان شعری بيگانه،من افتاده ام
مثل خلط غليظ شاعری بيگانه
مثل زندگی بيهوده شاعری که با من بيگانه است
و آب دهان بدبويی
که در مسير خود به اشک ها آغشته است

کجايند،آن زنان مينويی،با سر پرندگان و کاکل ذرت؟
کجايند آن ساقيان،با اسپره ی سبز روح
دو پرنده بر هوا می روند
و شاخه ای خالی،جايی تکان می خورد،تا ابد
در تاب ملکوتی شاخه های سبز
و من با دوچرخه ای از اشراق می گردم
چون تابش خورشيدی در دو شاخ دوچرخه ای
برقی شيدا،
گدازه ی خورشيد در زنگ دوچرخه ای
تجزيه نور در بازوی مردی که بر می خيزد
به افق خيره می شود
و شادی،مثل قوس و قزح از او پراکنده است
و بلبلان می آيند،در شيدايی
روی ترک سبز می نشينند و به دسته ريحان ها منقار می زنند

زنی می آيد تا وسط راه،تا وسط کوچه باغ
و دسته گل اقاقی را تکان می دهد،در فلک
و صفای روح به او دست می دهد
می آيد،چون گاوی نقره ای
با شاخ خاکستری اش،باد را بو می کند
و بازوی شويی باستانی را در آغوش می فشارد
می گذرد از بغل جوی آب روان
و راست در بغل درخت می نشيند
و دستهايش را در آب ها رها می کند
و روی پتوی سبز،يکی يکی،لقمه ها را آماده می کند
و لب ها شويش را می بوسد،در قاب عکسی زيبا
"آه سیا..."
در خيال شوی مرده
در نزديکی لجن ها
که در پهلوی اين روزمرده است.