۱۳۸۲ آبان ۱۷, شنبه

چشمهاي تلخ

فاطي جوک محله بود. دستها و پاهاي لاغر و ني قليوني . صورت سياه سوخته مثل يکي از پيرزنهاي آسياي جنوب شرقي گرسنگي کشيده که صورتشون آدم رو ياد بوزينه هاي چشم سياه مي اندازه . وقتي به چهره اش نگاه مي کردي، اگه اون چشمهاي سياه گود رفته نبود، فکر مي کردي که داري به جمجمه يه موميايي نگاه مي کني . سرش هميشه پايين بود و پشتش خميده ، اينقدر که ديگه حتي با حدس زدن هم نمي شد فهميد قدش چقدر بوده ، اما به نظر خيلي ريزه ميزه ميومد. يه چادر گلدار که هميشه پيچيده بود دور کمرش و يه پيرهن آبي رنگ کثيف . يه روسري نارنجي رنگ گلگلي دهاتي موهاي سفيد تنکش رو که رد ته رنگ حناي کهنه هنوز روش مونده بود پوشونده بود . اينا لباساي هميشگيش بود که هميشه يه لايه ء چرک سياه رنگ پوشونده بودشون.
فاطي خيلي بي صدا و آروم بود ، هيچوقت هيچکي متوجه حضورش نمي شد ، اگه اتفاقي هم نگاه کسي بهش مي افتاد ، انگار چشش به يه حشره يا بي اهميت ترين موجود دنيا افتاده ، اصلا به چشم نمي اومد . حتي يه شبح بيشتر از فاطي جلب توجه مي کرد. آسته مي اومد و آسته مي رفت و خدا مي دونه که اين عادت يه عمر ترس از شاخ چه گربه اي بوده. اين نگاههاي اتفاقي هم ، بيشتر مايهء دردسرش بود.
آقايون محترم معقول وقتي فاطي رو ميديدن ، يه سري به تاسف تکون مي دادن که آدم مي تونه کارش به کجاها برسه و مطمئنن توي ذهنشون مي گفتن که مقصر اين نوع زندگي خودشه که قدر فرصتهاشو ندونسته . خانومهاي شيک و آراسته با ديدن فاطي يه چيني به ابروهاي باريک برداشته اشون مي انداختن و روشونو بر مي گردوندن تا خاطر نازکشون آزرده نشه . خوب بهتره آدم تو زندگي چيزهاي خوب خوب ببينه.
پدرهاي کمي بذله گو به پسراي بالغشون که هر روز کلي جلوي آينه واميستادن تا يه دستي به زلفشون بکشن و مدام درگير اين بودن که چه جوري خاطر دختراي همسايه رو به دست بيارن ، مي گفتن وقت زن گرفتنته ديگه ، فردا برات مي رم خواستگاري فاطي.
جوجه خروسهاي تازه شاش کف کرده ء کنجکاو در مورد پوشيدگيهاي زنانه، که ديگه جلوي خود فاطي کلي با همهء اعضاء و جوارحش شوخي مي کردن و گاهي هم شوخياشون دستي مي شد.
حتي بچه هاي کوچيک که بعضي وقتا به طرز خيلي عجيبي بي رحم مي شن ، گاه گداري به سرشون مي زد که فاطي يه جادوگره يا از اين پيرزناييه که بچه کوچيکا رو مي دزدن و مادرا تو قصه هاشون مي گفتن تا جرات نکنن زياد از خونه دور شن. اونوقت چند تايي با هم دنبال فاطي مي افتادن و هو مي کردنش و چند دفعه اي هم بهش سنگ انداخته بودن تا وقتي که يه آدم بزرگ خير به داد فاطي مي رسيد و يه تشري مي زد به بچه ها.
اما فاطي اصلا شخصيت نداشت ، وقتي بهش مي خنديدن يا فحشش ميدادن يا حتي وقتي بچه ها بهش سنگ مي انداختن ، لب از لب باز نمي کرد. فقط اگه سنگي بهش مي خورد يه ناله از حلقومش بيرون مي اومد و بعد سعي مي کرد لخ لخ کنان از منطقه خطر دور شه .
هيچوقت جرات نداشت به جايي خيره شه . انگار که نگاه کردن به جايي مي تونه جرم حساب شه و به خاطر همين يه نگاه ممکنه دوباره فحش بخوره . رد نگاهشو اگه دنبال مي کردي هيچوقت نمي تونستي حدس بزني که کجا رو داره نگاه مي کنه .
هيچوقت خوب نفهميدم که فاطي از کجا روزگار مي گذرونه . بعضي وقتا مي ديدم که تو آشغاليها و خرابه ها دنبال پلاستيک کهنه و آت آشغالاي ديگه مي گرده . لابد صدقه اي هم بهش مي رسيد، اما نديدم که رسما گدايي کنه و بره دم خونه ها. بعضيها هم مي گفتن که شبا ، معتادايي که جايي نداشتن مي رفتن تو اتاق خرابهء فاطي بساطشون رو پهن مي کردن و جاي اجاره ، چيزي به فاطي مي دادن. اين اتاق خرابه هم حکايتي داشت . ته محل يه بيابوني بود، که سالها بي صاحب افتاده بود و معلوم نبود فاطي از کدوم خراب شده اي يهو سر و کله اش پيدا شد و خودش تکي خشت و کاه گل زد و کنده هاي نه چندان کلفت درخت جمع کرد براي سقف و و يه شيروني آهني از کجا پيدا کرد و انداخت سرکنده ها و يه سوراخي هم توي ديوار درست کرد که يعني پنجره و جاي در هم يه پارچهء بيريخت قرمز رنگ آويزون کرد. يه سنگ چين هم درست کرد دم دراتاق که شد اجاق خونه اش ، به ندرت مي ديدي که کمي برنج گير آورده يا چند تايي بادمجون و گوجه و هويج پلاسيده که ميوه فروش سر محل مي خواست دور بندازه و با يه قابلمهء دوده گرفته و چوبايي که از اينور و اونور جمع مي کرد ، غذايي غير از نون خالي نصيبش مي شد. رو همين سنگ چين بود که هر چند وقتي يه دفعه اگه زمستون نبود ، آب داغ مي کرد و مي برد تو اتاق و لابد خودشو مي شست. توالت هم که احتمالن صحرايي بود و گوشه اي پيدا مي کرد.
تنها دفعه اي هم که فاطي جوش آورد، سرهمين خونه شد. شهرداري بولدوزر فرستاده بود که اتاقک اجازه ساخت نداره و منظره محل رو به هم ريخته و بايد کوبيده شه. فاطي يه چوب گرفته بود دستش و دم در پرده ايش واستاده بود و داد وبيداد مي کرد. توي اون چشاي ترسون و لرزون ، يه عصيان وحشي ، يه خشم تندي موج مي زد. انگار حيووني که يه گوشه گير افتاده و ديگه بي خيال جونش شده و زده به سيم آخر . فاطي که هيچ کس به جز يک غرولند آروم صدايي ازش نمي شنيد ، اونروز اينقدر داد و بيداد کرد و جيغهاي نامفهوم کشيد و چوب تکون داد که چند تا همسايه پا درميوني کردن و يه پولي به راننده بولدوزر و مامور شهرداري دادن تا بي خيال شدن و رفتن.
اما اينکه چرا فاطي که بود و نبودش واسه کسي زياد مهم نبود و به چشم هيچکسي نمي اومد ، اينقدر براي من اهميت پيدا کرده که بعد سالها هر از گاهي تصوير اون نگاه هميشه رميده و هيکل نحيف، ناخودآگاه تو ذهنم زنده مي شه ، سر داستان اون روز نونوايي شد.
روزاي جنگ بود و عباس آقا شاطر نونوايي لواش سر محل خدايي مي کرد براي خودش و کارش سکهء سکه بود. آرد سياه سهميه بندي شده بود و نون کم گير مي اومد. ساعت چهار پنج صبح ، خورشيد نزده بايد از خونه مي زدي بيرون و توي صف مي ايستادي ، براي اينک نزديکاي ظهر نون گيرت بياد. توي سوراخي دم تنور واميستاد ، روبروي ميز مشبک آهني که روي زمين بود و نونها ي تازه از تنور در اومده رو پرت مي کرد اون رو . کنار همون ميزمشتريها اگه مرد بودن روي پنجهء پاهاشون مي نشستن و تند تند نونها رو تا مي کردن و مي انداختن رو هم و زنهاي خونه دار که پاهاشون ضعيفتر بود ، رو کف پا مي نشستن و با حوصله دستمال باز مي کردن و با خيال راحت مي ذاشتن نونها خنک شن که توي دستمال خمير نشن و بعد از اينکه با دقت هر نون رو دو سه تا مي کردن، مي ذاشتن تو دستمالشون. بچه ها هم که ولو مي شدن رو خاک و خل کف مغازه ء تنگ و نونها رو بدون تا کردن مي ذاشتن رو هم و بعد همه رو با هم يه تا مي زدن و مي انداختن تو اون زنبيلاي قرمز يا سفيد. عباس آقا يه زيرپيرهن هميشه عرق کرده ء چرک مي پوشيد که سه تا سوراخ داشت و موهاي سينه اش ازلاي سوراخها خودشونو کشيده بودن بيرون و يه دستمال قرمز که به سبک کوليها گره اش مي زد روي پيشوني تا شر شر عرقي که از آتيش تنور سر ريز مي شد از روي پيشوني نره تو چشماش. اونروزها کلي آدم مهمي بود و کيا بيايي داشت واسه خودش. همه دمشو مي ديدن تا براشون نون خارج از صف بپزه و بذاره کنار . از سپور محله گرفته که دم مغازه اشو با دقت تميز مي کرد ، تا آقايون اداره جاتي که با ماشين ميومدن و نونشون رو مي گرفتن و به عباس آقا مي گفتن راستي اون قضيه هم داره درست مي شه. هر وقت که مشتريها سر صف دعواشون مي شد، عباس آقا کلي داد وبيداد مي کرد و قهر و ناز . يادمه يه دفعه که انگشتشو کرده بود تو دماغش سر تنور و يه زني بهش گير داده بود که بالاي چشت ابروست و اين کار غير بهداشتي ، نونوايي رو يکي دو ساعتي تعطيل کرد و مردم کلي خواهش التماس کردن تا از خر شيطون پياده شه .
اونروز به جاي عباس آقا ، اوروجعلي داداش کوچيکش سر تنور بود. نوبت من بود براي نون جمع کردن و پشت ميز نشسته بودم . فاطي هم اون سر ميز بود . زمستون بود و فاطي اونروز يه جوري سر حال بود. گرماي آتيش تنور به چشماش يه نوري از زندگي داده بود ، از وجود . و همين حس وجوده که آدمو وادار مي کنه به اظهار کردنش انگاري. وقتي اوروج با دستکش کلفتش تندي نون رو از تنور آورد بيرون _ هميشه اين وقتها يه ترسي چنگ مي زد تو وجودم که اگه يه کم دستش تو تنور بمونه و بسوزه چي مي شه_ و پرت کرد رو ميز ، شايد براي همين حس اظهار وجود بود که فاطي نون رو برداشت و براي من تا کرد . مادر اونوقتها خيلي وسواس تميزي داشت و اين وسواسش رو به ما بچه ها منتقل کرده بود ، نگاهي به دستهاي سياه و رنگ باخته و احتمالن کثيف فاطي انداختم و آروم به بغل دستيم گفتم : که من نون نمي خوام الان، شما جمع کنيد . اون هم از خدا خواسته شروع کرد به جمع کردن و فاطي هم کمکش مي کرد. نفر بعدي که اومد من باز گفتم نون نمي خوام و اون هم نون رو جمع کرد و رفت پي کارش . خواستم به نفر سوم هم بگم که جاي من نون جمع کنه که اوروجعلي با چوبي که نونها رو باهاش کش مي داد ، کوبيد رو دست فاطي و گفت کثافت دست نزن به نون مگه نمي بيني مردم دلشون نمياد که جا دستمالي تو رو بخورن . فاطي در جا خزيد تو لاک خودش و عقب نشست. چشاش که کمکي برق زندگي گرفته بود ، دوباره همون حالت رمنده و تلخ هميشگي رو به خودش گرفت و من يهو با همهء وجود بچه گانم احساس شرم کردم . شرم از آدمي که خواسته با کمک کردن به ديگران و خدمت بهشون ، از تلخي و بي اهميتي زندگيش فرار کنه و من همين رو هم ازش گرفته بودم با کارم . انگار که همين حق رو هم نداره . حق کمک به ديگران .
اونروز گذشت و چند وقت بعد ، فاطي مرد و اهل محل بعد از دو سه روز از بوي گند مردار رفتن سراغ خونه اش و به پليس زنگ زدن و کسي نفهميد کي و چه وقت خاکش کردن . بي تشيع جنازه که بي کس و کارتر از اين حرفها بود . بعدترش هم شهرداري خونه اشو صاف کرد و حالا جاش چندتا آپارتمان ساختن و هيچ ردي از فاطي به جا نمونده . اما هنوز هر وقت ياد اون چشماي تلخ که مي افتم تلخيش تو وجودم مي شينه و اون شرم بچگانه تو دلم زنده مي شه.