۱۳۸۲ آبان ۱۳, سه‌شنبه

میانه پاییز...





گنگ است و مبهم
چون دلشورهء صبح سرد پاييزي
پس آواز شوم زاغ
چونانی که زين پس
نفير اسرافيل
بشارتی است
روشنی بخش .
راستی
نفرين کدامين نفرت
گريبان آسودگيمان گرفت.
پچ پچ کدامين شيطان
به نوزادی
نام خدای رنج
در گوشمان خواند .
طعم تلخ کدامين گنديده بادام دانستگی
خوشدلی را
به کاممان زهری
همواره ساخت.
زورق بان پير
دگر باره
با کدامين وصله بر
بادبان اميد
زطوفان خواهد گريخت؟
هان هش دار
خاموش ببايد که بر اين خاک
فرياد گناهی است نا بخشودنی .
اينجا
دستت را نمی گيرند
آغوششان را
اما وامدارند