۱۳۸۲ دی ۲۰, شنبه

كوچه باغ من...

به او كه همراهم شد در كوچه باغ پاييزي
و بر زخم زرد برگهايم مرهم گذاشت...


تسبيح طولاني بوسه هايت ،
دانه دانه ميريخت و من هنوز ،
آخرين شاخه هاي پنهانت را نديده بودم ،
حتي پرنده اي،
كه رويش ، آشيانه ساخته بود …
اصلا ،
بي خيال اين حرفها ،
من كه با بهار زنده نبودم تا با قصه يكي دو شكوفه بميرم ،
مهم تر از همه ،
صداي افتادن دانه بر دانه ي بوسه ها بود ،
ذكر پشت ذكر ،
كه ميماند مثل جاي پاهايت ،
توي برف ،

آواز پرستويي ماندگار كه مي خواند ،
شايد ميخواست ميان شاخه هايت ،
ناخوانده بنشيند … !