۱۳۸۲ بهمن ۸, چهارشنبه

بن بست

روی ايوانکی نشسته ام ،
و هيچ از تو نامه ای ، نشانه ای ، و حتی پلاک افتاده از خانه ای ...
دستم در جستجوي بادو پاهايم بر کجاوه زمان ...
نگاهم ، همخواب ردپای ساده کسی ، مثل من است ...
که انگار از کنار خودش ،
تا ورقچين خيالاش ،
دايره می زند !

باور کن ،
من از شمار پرده دران ساعت گرگ و ميش نيستم !
اما ،
غروب کرده ام ،
حتی نشسته ام به پای ساعت پنج عصر ،
تا پای باغچه ات ،
آواز پرستو بريزم ... !

و افسوس ،
که اين دايره چقدر بن بست است ...