۱۳۸۲ بهمن ۲۹, چهارشنبه

رعنا دختر شالیزار
برای آنان که در تابستان شصت و هفت سفر کردند...

سالهاست که قبل از تغزل ستاره ،
رعنا دامن سبزش را به پا می کند ،
و آن روسری گلدار صورتی اش را به سر
و آن نگاه پرباران ساعت پنج عصر را میدوزد به افق حاشیه خاکستری افق شرق
خورشید که آرام گرفت نیم لبخندی میزند
چراغ زنبوری روی تلار را میگیراند
تا زنجره های درخت دوردست دوباره شور آواز کنند
مینشیند کنار خاطره رود خيال انگیز نفسش که هنوز بر بالشش پرسه می زند ،
بوی اسپند و هق هق ماهور ،
سفره صميمی مل مل و راهی دراز
اشاره های پر معنا
هرم لبهای تشنه بوسه
و عشقبازی بر ملحفه های لاجورد خورده...
هاه ...

می ترسد از شغالها ،
که غريب و تشنه خون ،
هلهله بر پای می کنند ...

سينه هاش برهنه ، چشماش می لرزند ،
تب دارد از رقص سايه با چکمه ای سياه،
که قلبش را عجيب به زیر پا کشيده اند !

به گمانم مردي بود ،
بی شک روبروی جوخه مرگ
آری
آن شب به هماغوشی واژه و گلوله رفت !
با چشمان بسته
و قلبش مالامال از این کلام بود
" رعنا ، دیدی چقدر ساده دوستت داشتم ! ..."