۱۳۸۲ اسفند ۱, جمعه

مهتاب

نمی دانم از کجا و چرا
ليک گويی که سالهاست می شناسمت
همدرديت را
نجوای خيس نگاهت را نیز
و مرگ زمان
در لحظه های زنده ی مردن برای هم...

و اين منم اکنون...
لبريز از نياز تو
سرشار از آرزوی رهاييت از هر چه درد ...
و اين تويی که می کوشی
که بذرم را بکاری بر باغچه ستاره هایت
تا ستاره ام باشی

ای ماه من...
من اينک تو را به خواب ترک می گويم
گرچه نمی خواهم از تو دور شوم ليک
مرا از ميان نور خود در اين شام تاريک
پرواز بده تا سقف آسمان های سرد
آنگاه که لبريزم از رهاييت از هرچه درد...
و باز اين تويی که می کوشی
که پنهان کنی درونت را
که تا مرز درک همراهی کنی مرا...
مهتاب رويايی من...


***

چشمانم گويا بسته اند
صدايي در من خود را تکرار مي کند
نرگس را بو مي کني
و من صدايت را لابه لاي عطرِ پاييزي آن مي شنوم
من مست
مست مي شوم هنوز را....

وباز در تن ِ من برف مي بارد
حزن ِ عجيبي که من مدام در آن دوره مي شوم
باز صدا
صدايي که روي آن نماز مي خوانند وسعت ِ حضور تورا
توصدا مي کني نام ِ کسي را که باد
دارد با خود مي بردش !