۱۳۸۳ خرداد ۶, چهارشنبه

لعنتي...


دست هايم را رها كن
رهايم كن
تو را همين بس
كه پيشتر از مادر مرا در آغوش گرفتي
آنگاه كه به دنيا آمدم

همين بس كه رويا هاي كوچك خانگي ام را بلعيدي
روياي رسيدن به اسباب بازي پشت شيشه
دريغ يافتن مادري براي لالايي شبانه جيرجيركها
اميد يله شدن كنار بخاري خوشبختي در يك عصر كوتاه دي ماه
آبتني در رودي پر آب
يك خواب ...

كه هميشه همچون سايه با مني
با پاهايي كه چسبيده به پاهاي من
آنگاه كه دندانهاي كرمويت شيريني قيلوله خاطراتم را ميجوند
و چشمان بي شرمت زل ميزند به خلوت پچ پچ هاي خصوصي

اما نه
ديگر بس است
ديگر دست هايم را به تو نمي دهم
رهايم كن
رهايم كن
اي غربت!...