۱۳۸۲ شهریور ۳, دوشنبه

زمان خاکستری


در كوله بار من
كه آينه دار اندوهم
چشمان آرامت
آبستن كدام روشنايي بود
كه همچون آذرخشي وحشي ميسوخت...
و لبانت عسل سرخي
كه هر دم مي‌ماسید بر زمان ..
در آن هنگام كه
زمين همچنان تلخ بود و تاريك
زماني كه نوازش و بوسه ..
مزه‌ي خوناب و خنجر مي داد
همه آن التيام
از آستان اعتماد تو
فرو ميریخت
تا دنيايي ديگر گونه را به زندگي بنشينم...