۱۳۸۲ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

كاش

كاش می شد لحظه اي از خود گريخت
مثل برگ از اضطراب شاخه ريخت
كاش می شد پلك ها را بست و خفت
چشم را از وحشت ديدن نهفت
كاش می شد لحظه اي از ياد برد
بغض را تا لحظه فرياد برد
كاش می شد گريه را با خنده گفت
اشك را با قهقهی ديگر نهفت
تازگي:تكرار تلخ كهنه ها
عشق:تنها مانده بين دشنه ها
دل :مثال جام خالی از شراب
چشم:حيران مانده در آب و سراب
گل:سرآغاز خط پژمردگی
شوق:جای خالی افسردگی
زندگی: ويرانه ای از ساختن
بر صليب روز و شب جان باختن
كاش می شد عاشقی از سر گرفت
راه سوی مقصدی ديگر گرفت
در نگاه خسته شب را دار زد
با زبان مردمك ها جار زد

ضیا