۱۳۸۲ آبان ۱۹, دوشنبه

مجال

مجالي کوتاه مي خواهم.
کفايت اندک کلامي
به قدر وداعي،
يا که سلامي حتي.

_که ازاعداميان نيز
فرصت آخرين خواهش
دريغ نمی گردد._

بيزار از اجبارتکليفها،
آوارتحميلها،
حيراني ترديدها.

خسته از
فرامين ناپاياي بي فرجام،
مانده از فريب زهد عابدان،
_
که فريسيان نيز،
تنها
دل به کهانت نوين خوش داشتند_

سرشاري لحظه اي
ميجويم.
پرهيب اشتياقي
شعلهء عطشي،
گرمي نفسي.

جان دميدن در
پيکر آرزو.
کوتاه ، به قدر
رويا يي اما بي حسرت.
لبخندي اما بي محنت.

_ که تبعيديان نيز
بي نقش اميد ،
تاب بيگانگي نداشتند_

قناعتم
در خور نفسي است
گر از سرشوق باشد
يا همراه رغبتي .

تنها نفسي ،
تا فراموش کنم
مشقت زادن ،
اندوه بودن ،
غربت زيستن را.

آنگاه می نهم گردن
به حکم بخت.
مي سپارم خويش را،
به دست باد .