۱۳۸۲ آبان ۲۶, دوشنبه

رنج بودن

آمدم برايت بنويسم که اگر در بيشهء کوچکی پر از شاه بلوط و کاج ، در دل شبی پر ستاره روبروی علفزارهايی که بوی شيرينشان سرمست می کند روی نيمکت کوچکی که وسيعتر از همهء وجودت است ، بنشينی و به مه رقيقی نگاه کنی که نور سفيد تنها چراغ نزديکت را در آغوش می کشد ، می توانی آنقدر عاشق شوی که تمام ترانه هايی را که بلدی ترنم کنی .

آمدم برايت بگويم که روزی از شيشهء تاکسی بر روی ديواری آغاز نوشته ای را ديدم درشت که نوشته بود ، " چه گوارا " و من مات ماندم که در دل مملکتی اسلامی نام مبارز دست چپی را آنقدر درشت نوشته اند و کمی که دقت کردم ديدم ريزتر نوشته اند در ادامه " چه دلپذيرست آب ميوهء ... " و اينکه چگونه همهء عمر شايد از چه گوارای آب ميوه ای، چه گوارای مبارزی ساخته ام د ر ذهنم .

گفتم برايت از عمل و اخلاق نوين بگويم و پند طلايی تاريخ که آنچه برای خود نمی پسندی برای ديگری مپسند و اينکه آدمها فراموش می کنند که ناچارند از مقيد بودن به مرزی و اينکه شکستن بعضی از مرزها و حرمتها نه شجاعتی به همراه دارد و نه لاف دليری به دنبال . گفتم مرا چه به پند دادن .

گفتم از چشمانی بگويم که هر شی ء و پديده را نگاه می کنند برای خودش و ديدگانی که با ديدن هر چيز در جا به دنبال قرينه ای می گردند در ذهن خودشان.

گفتم برايت از بازيی کامپيوتری بگويم که مانند دنيای واقع درستش کرده اند . چند پرسش روانشناسی مطرح می کند و توانييهايت را در بازی برآورد می کند . بازيی که در آن می توانی پايبند اخلاق باشی . می توانی دزدی کنی يا آدم کش شوی . می توانی صداقت به خرج دهی و فريب بخوری و مورد تمسخر قرار بگيری . خواستم برايت بگويم که آدمی که پايبند اخلاق باشد چقدر زود بازی ر ا می بازد .

گفتم برايت از نگاه رميدهء پسرکی خردسال در کوچه بس کوچه های خاکی دمشق بگويم و اينکه امروز چقدر به فکرش بودم .

گفتم برايت بگويم که چند روز پيش خواندم که شمارگان ستارگانی که رصد شده اند هفتاد هزار ميليون ميليون است و سياره ها را به حساب نياورده اند . بگويم که اين عدد بيشتر از تعداد تمام ماسه های کنار ساحل تمام درياهاست و از ناچيزی و تنهايی آدمی بگويم که خودش را اشرف مخلوقات می پنداشت.


گفتم برايت بگويم که در جهان مدرن زندگی تنها در لذت بردن معنا دارد ، تمام لحظه ها لذتی را جايگزين لذت کوچکی ديگر کردن برای کشتن وقت ، برای فراموش کردن سرانجام. و از کسانی بگويم که به دنبال رسالتی می گردند و می گشتند . اينکه بی رسالت زندگی برايشان چه خالی است.

خواستم بگويم .......

نشستم فکر کردم که اين گفتنها برای چيست . فکر کردم که هر نوشته ای به يکی از اين دو دليل کلی نوشته شده است . يا برای چنگ زدن در وجود از ترس عدم ، يا برای دامن عدم را گرفتن از ترس وجود. پشت تمام نوشته ها تنها يک دلیل و يک حرف هر بار به نوعی به زبانی مکرر می شود . تنها يک کلام ، رنج بودن.