۱۳۸۲ بهمن ۱۵, چهارشنبه

رويا

نشسته ام ،
به پرچین چلچله اما ،
خیالی نیست ،
به حبس هزار میله سپید هم خواهم نشست ،
من از کودکی ،
من از هفت سالگی ،
همیشه عاشق ساعت تنگ نيمه شب بوده ام ،
که رويا دوان دوان ،
توی آسمان ،
چرخ می خورد !
بدون فکر ،
بدون ذره ای خیال و ترديد مي نشست بر بام چشمان بيخوابم

حالا نشسته ام دوباره ،
تا از کنار ریل ،
شاید ،
یک روز ، صدای سوت یک قطار رويا ،
برقصانتم اما
اما اينبار در بيداري ...!