۱۳۸۲ بهمن ۱۶, پنجشنبه

نشاني


انعكاس سبز حضورت ،
روي انحناي بال پروانه ،
مي لرزيد ،
آوازت از دور پيدا بود ،
گفتي راه بسيار است ،
و سحر
چيزي ست ميان باغ ريواس كوهي خيال انگيز
و اضطراب لحظه وصال .
و نشاني لبخند پشت پاورچين هق هق دختر ميناست ،
جايي خيس تر از گريه هاي بانوي بهار و
كافيست بيابي كجا لاله با سار مست ميرقصد !

باور نمي كني ؟
گفته بودم كه خواب ديده ام!
و دررويا ميانت نشسته ام ،
بردوش ، چليپا ،
بر كمر ، آه سنگين هزار قاصد بي سر ،
و راهي ،
كه تا ابد ادامه داشت …

كاش
كسي مي گفت :
حقيقت ،
همان دردانه نيلوفري ست ،
كه قلب تكه پاره از شب سياهش را
روي چك چك ناودان و چراغي نمور
زاييده است !