۱۳۸۲ اسفند ۲۱, پنجشنبه

دعا

می دانم
باد تمام ترانه های مرا
قبل از من
به گوش تو رسانده است
به گوش تو و به گوش آن پرنده ی آشنای منتظر
که بر تک درخت حياط خانه آشيان دارد

ولی حالا ديگر همه ی ترانه ها
بوی آشنای پيراهن تو را به خود گرفته است
که در شب تاريک تب دار
مرا به رويا روشن گهواره ها دعوت کردي
آن ميهمانی ناب که در آن
دلم را
به ازای شيرين ترين اوقات ديدار
از کف دادم
و دل به ازای اين همه بهار ، چه اندک!
که بايد جان بخشيد.

حالا بيا تا مثل هميشه دعا کنيم
که باران ببارد
تا پرندگان کوچک خسته
غبار پرهاشان ، به آب بشويند...

مي دانم
اين روز ها تو هم مثل من
از پيوستگي آسمان ودود ، دلتنگي
کمي حوصله کن
خوابها گاهي دير تعبير مي شوند
فقط بايد دعا کنيم
که هر چه ابر خيس بر بالاي اين دامنه مي آيد
بي گريه خدا حافظي نکند
تا ما در بوي خاك باران خورده تازه شويم...