۱۳۸۲ اسفند ۲۳, شنبه

جای خالی ماه...

ديروز غروب
وقتی به سفارش آينه
رفته بودی تا از کنار جوی پايين باغ
برای ميهمانان هميشه ی عيد
چند پر پونه بچينی ،
من کنار همين پنجره
به جای خالی ماه نگاه می کردم ، که گريه ام گرفت
نه فقط به خاطر دير آمدن ماه به قاب بلند آسمان
که هر شب به انتظار آمدنش
خواب از چشم میرانيم
و نه فقط به خاطر دير آمدن تو از پرس وجوی باغ
نه...
من دلواپس روح زخم خورده ی تو
که در پنهان پر رنج ترين درد بر زبان نيامده ات می آشفت، گريستم ...
می دانم
نبايد می گريستم !
ما عهد کرده بوديم ،
که هر راز پر درد اندوه را بی گريه به ياد آوريم
ومن زير سخت ترين قول زندگيم زدم
سرزنشم نکن ...
باور کن شاعر بودن آنقدر ها هم آسان نيست
که بتوانی اشک نريزی و زنده بمانی
يادت باشد
پر بار ترين کلمات شعر
هميشه در موج گريه زاده می شوند...