۱۳۸۳ شهریور ۲۸, شنبه

نسيم

نشسته ام کنار پنجره
نسيم موهايم را شانه ميكند
شب است
و نور كبود و کمرنگ آسمان
تنها بخشی از اتاق را به آغوش می ربايد .
رويا می آيد
و مرا می برد به اقيانوس
تا بيکران پاک .

سيگاری آتش می زنم
ناگاه
چندين سطر با حنجره سربي شان کاغذم را ريش ريش می کنند
و از ميان هجای فلزيشان
تعفن زاده می شود ...

نگاه می کنم
از فضای کوچک دو برج
جای خالی ستاره های خوشبخت را می نگرم ...
بر می ايستم
نيمه ام كبود ست و
ديگری ام تاريک ...
صليب گون دست دراز می کنم
جلجتا كو؟
قبله کجاست؟
آموزه های کودکی ام می آيند
تا مرا اعتقاد بخشند .

وهم مرا شيشه اي كرده
شفاف و صبور
و آن هزار ستاره ی خوشبخت
با ريسمان هايی سپيد
کالبدم را محصور کرده اند .

خواب مي آيد
و مرا اينبار
می برد به يگانه ترين خاک
به مرگ
به پريدن - کوچ ...

کوچه از رد رهگذران خاليست ...
و صبر چراغ های برق
جوی خيابان را می لرزانند ...
و نسيم
با درختانِ پولادين
در هم می آميزد
و من چون يك برگ به خوابي كبود در يك شب زمستاني ميروم
بر بالين نسيم...