۱۳۸۳ شهریور ۲۲, یکشنبه

كابوس

...روی چهار پايه می روم تا خود را حلق آويز کنم .چهار پايه می لغزد.خنده ام می گيرد که چه زود می لرزد !بايد کمی صبر کند. بعد حتی اگر دلش خواست حتي ميتواند به زمين بيافتد و من ميان حجم خالی هوا تکان بخورم و زبان از دهانم بيرون بزند . زمان بگذرد و صورت و دستهای منقبضم سياه شوند تا مرده باشم .

کاش فقط همينها بود ...
انگار آدم ها دورم را بسان طنابهايي گرفته اند تا مرگ را دريغ کنند .
پس می زنمشان .چون فضای اطرافم که شکافته می شود می شکافمشان ...
ولی هر چه پيش می روم آدم است و آدم است و آدم .خنده ام می گيرد. مضحک شده ام .

از آنشب تنها پژواک خنده های چهار پايه ای را يادم است که مرا مسخره می کرد ...
خوابم می آيد .می خوابم تا مرگ ...
چند تکه قرص ...
کاش فقط همين می بود ...