۱۳۸۳ مهر ۱۱, شنبه

باران آخر...
به هخا و كودتاي ابلهانه اش

ايستاده اند در آغوش باد
چوبينه تيرهايی سيم خورده
که شبان گاهان
چون انتری
آفتاب را گزافه قی می کنند .
و روز به شکرانه اش خاموشند.

همين امروز بود كه دو جفت ابر ضخيم
شيرابه غذای خويش را با هرزه گی
از پستان عريان آسمان می نوشيدند
و باران زاده می شد .

خرابه ستارگانی پلشت
به سخره گرفته بودند
خورشيد را به رنگ اندک مضحکشان ...
و اَبَر ستاره ی رخشان
عزلت گزيده بود
و تابوت گونه شب از راه رسيد .
شيرابه پاشيد و زنجير گون
آوار بام ها می شد آن قطره های آب !
و گزافه مقلدان آفتاب را
درخششی فزاينده آکند ...
تا پاس شب بگذرد و
فرومايه اخترانی پست
در پرتو گرم آفتاب
در خود فرو شوند
و روز آغاز کسی باشد ...

امشب باران زنجير گونه می بارد
به گمانم اينبار خورشيد را يارای آمدن نيست
و هوای منبسط از ريزه های آب
يکريزِ همچنان فرو می پاشد ...