۱۳۸۲ مرداد ۲۹, چهارشنبه

عطر اشك

شكسته و تنها خزيده بود گوشه اي
دلش در مشتي كه مي فشرد و تنگ تنگ
و نگاهش دور و گلويش پر بغض پر سنگ
چشم دوخته بر زمين كه پناه ابدي است.
مژگان از رطوبت اشك هاي نچكيده چسبيده به هم
پلك ها قرمز و تب دار و ملتهب
لب هايش داغ و متشنج و سيب چانه لرزان
گويي سنگي به چاه زنخدانش افتاده بود.
دلي كه نمي خواست ديگر ببندد.
به هيچ كس
چون كه تاب نمي آورد.
خراب مي كند اين بيتابي همه چيز را
بهم مي ريزد .
بهم ريخته بود.
انگشت ها سرد و مرتعش.
دستش را مشت كرد.
چشم هايش را پاك كرد.
پتو را بالا كشيد تا تمام صورتش را بپوشاند.
زير لب گفت :
پنجره را ببند. چراغ را هم خاموش كن. تاريك بهتر است. ديگر نمي بيني. نمي خواهي.
بست و خاموش كرد.
كورمال … كورمال … تا ديگر نبيند و دل نبندد.
در تاريكي راه رفتن سخت بود گفت اين بهتر است.
دستش را ميان تاريكي دراز كرده بود كه به جايي نخورد و نيفتد.
به حرفهاي دستش بهتر گوش داد:
ديوار … ديوار … پنجره بسته … طاقچه …چراغ سرد خلموش …
نفسي به راحتي كشيد . همه چيز درست بود.
دلش را سر جايش گذاشت و دماغش را بالا كشيد.
گلمهايش محكمتر شد و رطوبت نفس هايش كمتر.
پايش را جلو تر برد … قدمي ديگر و ديگر و ديگر …
راه افتاد بود دوباره …
قدم هايش را تندتر كر اما هنوز محتاط.
دور اتاق تاريك خوب گشت.
نفس آرامي كشيد : خوب شد.
دوباره قدم برداشت.
آسوده.
ديوار … طاقچه … چراغ سرد.
مسيرش را كج كرد به سمت وسط
آهسته از كنار ديوار دور شد.
دستهايش هوا را كنار مي زد و جلو مي رفت.
جرياني از هوا سرانگشتش را لرزاند.
هواي مرطوب…
دستش را جلوتر برد.
گونه اي خيس و بالاتر چشمهاي خيس تر …
پايين تر لبها متشنج و داغ
چانه مي لرزيد و …
دلش دوباره ريخت و صداي آوار در دهليزها پيچيد.
نشست . با چشم بسته و انگشت مرتعش اشكها را شمردن و ستردن.
مشتي دلش را دوباره مي فشرد.
فكر كرد : از تاريكي هم كاري بر نمي آيد.
انگشتهايش گيسواني آشفته و درهم ريخته را نوازش مي كرد.
عطر اشك هنوز مي آمد...