۱۳۸۲ آبان ۹, جمعه

اين چيست


اين چيست ٫ که مرا سوق نوشتن می دهد ٫
ميان مشتی دود ...
مشتی اندوه ...
وَ سکوت .. که در هجايِ تلخِ حنجره هايمان جا خوش کرده است ...


اينچنين به بند می آويزم
شوق رهايی از اينهمه غبار ...
ميان بادهای هر روزه ی وحشی ...


آه ای غرابت تنهايی من ...
چگونه می شود ٫ که سَروِ شنيدنمان ٫
تابِ صدايِ مويه يِ
صغيره طفلی .. فروشنده را - نمی آورد -
تا سر خم کند ٫
بی آنکه بدانيم ‌- چرا ...


چرا اندک مجالی نيست ...


کر بوديم و کور ... لامسه يمان کاشکی می خفت ..
تا حس رهاييمان را ميان انبوهی جماعت نادريغ
به سخره نمی گرفتند ... آنان -که هميشه در بسترشان
زناکارانه می خندند ٫
و صحبتشان از گنديدگی
ختمِ شهوت روزمره است ...


چرا ميانمان فرسنگها فاصله ای ست بس دور از آنکه برسيم يا برسانيم
به مقصد و معبود ...
و چرا تذوير ها و همهمه های ِ شقاوت را ...
رنگ آرامش شب ... مستور ديدگانمان نمی کند ...

من از فاصله ها می ترسم ...
و زين گونه چراغ بر می کشم به مشتی خاک ...
تا آن دو ديده ی بينا
با آن شنيدن محکوم
برای هميشه چون اجساد بی تحرک مدفون ....
خامُش و تار ... در عمق خاک نا عبور ...
سرکوب دست خويش ...

اين چيست که مرا شوق نوشتن می دهد ميان اين همه غبار ...
ميان گرگ و ميش واره ای آبستن از شقاوت ِ‌ زنجير و آدميانِ‌ گرگ ....
کر بوديم و کور... لامسه يمان کاشکی می خفت ...