۱۳۸۲ بهمن ۱۸, شنبه

واپسين آرزو در تسالونيكي

چه ميشود كرد؟
شب ، قدر آغوش روياي اقاقي ها را نمي داند
يكه چراغ كورسوزي ست ،
كه با فتيله نفريني ش بر درازاي يلدا خميازه ميكشد
وهمي اثيري ست
بي خبر از كوله بار سبك اطلسي
كه صبور و گرم و پر خواهش
! قلب سوزان آفتاب را نشانه رفته است …

كاش ، قبل از هق هق آخرين ستاره ، خروسي بخواند ،
براي من كه عاشق بوسيدن يك بغل آفتابم
و در انتظار سپيده فردا...