المپ و نفرين خدايان
و آيا اين آتش زندگي است 
كه مرا بر شعله هاي خويش مي رقصاند ؟
 و بي آنكه از دست  گره بگشايم 
حيله هايم را مي خواند ؟
در نگاه من 
رودي جاري در خود فرو مي ريزد
غرق مي شود 
و مي خشكد .
واينگونه فرو مي شكنم غرورم را ،
و مي ميرانم لحظاتم را ،
از ياد مي برم 
طغيانم را ،
و از آن پس ميان راه ،ميان راه و رود 
نگاه عابري ملتهب با خاطراتي تشنه آب مي نوشد .
آب مي نوشد .
وآب و طرواتش در حنجره سوخته مرد پخش مي شود .
زندگي سنگدل است 
آسمان و زمين سنگدلند
ودست در دست يكديگر
مرد را ، نفسهاي مرد را ،در گره دار مي فشارند .
دار سنگدل ترين .
در نگاهها ، سنگها هستند .
بر گورها پايدار
و بر پاي دار استوار ...
 
 
