۱۳۸۳ شهریور ۱۵, یکشنبه

حزن

اينجا هيچ کس نيست ...
تنها پوچي است که آرميده است ...

شب از نيمه گذشته است ...
آيا تنها فکر می کنم که شب از نيمه گذشته است ؟
يا همچنان همان ضخامت بي نفوذ هميشگی ست که هست ...
اينجا ولی - می دانم که هيچ کس نيست ...
و پوچي ميان واژه های گنگ آرميده است ...
يک سيگار و ديگر خاموشی محض ...
ميدانم
تو هم بدان که حزن
از اين حصار پوستی شکل
بيرون نخواهد رفت مگر به وقتِ مرگ
و آن درد و زجر هميشگی
از لابه لای تيرهای چوبين و پوسيده ی خاکستری پسند
بتراود بيرون
به مثابه يک جام
انباشته از درُد شراب