۱۳۸۳ شهریور ۱۹, پنجشنبه

پنجره و قناري

تنم را به سردی شيشه می چسبانم ...
رهيدن بوی مرگ می دهد ...
بوی شکستن
چيزی نزديك به مثله شدن
مثل من چيزی
يا بهتر بگويم
مثل هيچکسی جز من

نفسم مات می شود
وآنگاه
سکوت می آيد از پشت
از پس چهچهه ها
لبهايم می خندند
و می گندند آن دو خط منحنی منقوش بر بخار
متعفن
بی روح
خسته و مخمور جان می دهم
مي چشم تراوش خون را
كه چه ترش مزه
از گلوگاهم می جوشد ...
پرهايم رنگين
بی کالبد
و نه ديگر مسحور

و مرگِ بر شيشه را
از ميله های آهنی
تااين سوی نسبتا ولرم خواب
در پنجه قفس و خار
به گمانم
من مرده بودم از ابتدای نور

و اينگونه احتضار بوي قفس را به ياد مي آورد
بوي روزنامه
بوي ارزن
بوي باد
عطر قفسي ناغافل وا مانده
...